خانهها را خاطرات آدمها زنده نگه میدارد
روزنامه هفت صبح، سارا غضنفری | مرحوم خسرو شکیبایی در سریال خانه سبز، دکلمه زیبایی درباره خانه داشت. با آن صدای آهنگین و دو رگه درباره خانه میگفت:«به نظر من یه خونه هرجایی میتونه باشه/ میتونه بالای یه ساختمون بلند باشه/ میتونه توی یک کوچه قدیمی که زیر یه بازارچه هست باشه/ میتونه بزرگ یا میتونه کوچیک باشه/ میتونه برای هرکی مفهومی داشته باشه/ یا هر رنگی داشته باشه/ میتونه به رنگ آجر یا به رنگ شیشه و سنگ باشه/ میتونه رنگ قرمز یا به رنگ …./ ولی من یعنی بهتر بگم ما/ معتقدیم خونه هرچی که باشه/ باید سبز باشه بله سبز و همیشه سبز…»
حالا آدم وقتی این دکلمه را در سرش مرور میکند، فکر میکند کدام خانه به نظرش سبز آمده و اهالیاش اهل دل بودند.برای من، خانه یعنی باصفا باشد.خانههای زیادی هم در عمر سفرهایم دیدهام، از خانه و عمارت آدمهای بزرگ تا خانهای در مالزی که اعضای یک خانواده آنجا قتلعام شده بودند و بچه آدمیزاد باید ترسان و لرزان به آنجا میرفت.اما اگر بخواهم برایتان از یک خانه قشنگ، باصفا و اهل دل بنویسم، «خانه کُرد» در سنندج را میگویم.اهالی شهر به آنجا میگویند خانه کُرد که در واقع موزه مردمشناسی شهر است.عمارت آصف یا عمارت آصف وزیری،در خیابان امامخمینی سنندج از آن خانههایی است که خیلی دوستش داشتم.
واقعیت این است که این عمارت ملک شخصی بوده و سبقهاش به دوران صفوی و بازسازیاش به دوران قاجار میرسد.اگر در بهار سری به آنجا بزنید مسخ خواهید شد.از معماری زیبایش،پنجرههای شیشه رنگی قشنگش،حیاط پر دار و درختش و آن حیاط خلوت انتهای عمارت که به درد مراقبه در سکوت میخورد.اصلا وقتی به حمامش میروید اول خوف میکنید که چطوری آدمها اینجا پا میگذاشتند ولی بعد که معماری را میبینید کیف میکنید.این خانه را خیلی دوست دارم حوض سنگی میان حیاط خلوت، رنگ آبی لاجوردی کنار گچکاریها، تزئینات و دالانهای طولانی و قشنگ و اینکه چطور مردمانش آنجا گذران میکردند.
ماکت مردم کرد با لباسهای رنگ و وارنگ، خلاصه از آن خانههای شیک و قشنگ قدیمی است که اگر عاشق حیاط و دار و درخت باشید مسخ خواهید شد در انتها هم آشدوغ و کلانه در حیاط باصفایش بخورید کیفتان کاملا کوک میشود.اما یک خانه دیگر را هم در زندگیام خیلی دوست دارم.خانهای که هروقت یادم میآید از آن همه خاطره دلم میگیرد که چه شد؟! خانه پدریِ پدرم. پدربزرگم در شهرستان محلات از استان مرکزی.خانهای به غایت قدیمی که همه خاطرات قشنگ و باصفا را یکجا در خودش دارد.
هنوز هم میتوانم به دوردستها خیره بشوم و آن روزها را تجسم کنم وقتی به همکلاسیهایم میگفتم خانه پدربزرگم کل یک کوچه است باورشان نمیشد!خاطره آن در قدیمی و کلون،آن راهروی طولانی که طویله آنجا بود و گاوها با چشمهای درشت از لای در به آدمها زل میزدند.صدای کبوترهای چاهی روی پشتبام، بعد مرغدانی و صدای مرغها و خروسها،بعد آن اتاقکی که تنور داشت. هرچقدر آنجا را تصور میکنم انتها ندارد.انبار گندم.انبار علوفه.
بوی خوب کاهگل نم خورده غروبها وقتی مادربزرگم حیاط و لالهعباسیها را آب پاشی میکرد.واقعا از آنجا باصفاتر ندیدم.آشپزخانه،پستو، مطبخ هزارتا اتاق با درهای قشنگ در آن خانه بود.صندوقهای چوبی و قدیمی.ترازوهایی که حالا مغازههای بالاشهر به عنوان دکوری خدا تومان میفروشند! بله از آن خانه قشنگتر نیست. صبحها آنقدر هوایش خنک و ملس بود که عیدها وقتی از تهران به آنجا میرفتیم زنده میشدیم.بعد صدای مرغوخروسها بود.
بعد بچه گربه بود که از سنگچین جلوی در اتاق بالا میآمد. بوی سرشیر و نان مغزی و پرکوفت تازه میآمد.تخممرغ عسلی بومی که از همان مرغهای ته حیاط گرفته بودند. وقتی روی پشت بام میرفتیم همه دورمان را صحرا گرفته بود. گندمهای سبز، قوزههای بنفش،آن همه قشنگی را آدم به خواب هم نمیدید.اما از خانهها هیچ نمیماند.آدمها هستند که به خانهها هویت میدهند.حالا سالهاست پدربزرگ و مادربزرگم فوت کردهاند.آن خانه متروکه شده. آخرین بار دوسال پیش بود که به آنجا رفتم. بله خانهها صفایشان را از آدمها میگیرند.در چوبی کهنه شده بود.
رنگ زیبا و فیروزهای ارسیها ریخته بود،آن گنجه که رویش یک آینه قدیمی و زیبا با سر حیوانات داشت نصف شده بود و دیگر از گنجه بوی شیرینی داغ عید نمیآمد.دزدها صندوق آبی فیروزهای را شکسته بودند و علفهای زرد تمام حیاط را پر کرده بودند.سقف پشت بام هم ریخته بود. چون هیچ کس دیگر آنجا ساکن نبود. این خانهها که نوشتم باصفا بودند اما یکی را همچنان حفظ کردند و یکی دیگر را ما میراثدار خوبی برای آن همه قشنگی نبودیم.خانهها را آدمهایشان نگه میدارند اگر رفتند جز خرابهای متروک به جا نمیماند.خانهها فقط در ذهن خاطراتِ آدمها زنده میمانند.