وقتی پاسپورت تختی در عراق گم شد
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یادداشتی به مناسبت پنجاهودومین سالمرگ غلامرضا تختی …
زنگ زدهام سیدصباح. کربلا. فارسی را مثل بلبل صحبت میکند. تمام داستانها و داستانکهای حضور تختی در بغداد و کربلا، هنوز ریز به ریز یادش است. ده بار هم بپرسی، یکجور پاسخ میدهد. انگار زنگار زمان- آنهم بعد از سپری شدن نیم قرن، هیچ یک از صحنههای حضور تختی در عراق را از ذهنش جارو نکرده است.
او تمام این سالها را با آن تصویرهای بکر و فاش نشده، زندگی کرده است و هر وقت که گذرش به تهران افتاده، تندی دویده ابنبابویه که به زیارت آرامگاه تختی برود. انگار که میخواهد بوی مرادش را بطلبد. سیدصباح خراطزاده اکنون در ۷۳ سالگی با همین تصویرهای پهلوان گلبدن ایرانی، دل خوش میدارد و البته از اینکه بعدها جانش را از دست داعشیها به سلامت برده خوشحال است.
او روزی را به یاد میآورد که تختی را ناگهان در مرکز اداره اتباع خارجی عراق به چشم دیده و آویزانش شده است که به خانهاش ببرد و مهمانش کند. هنوز عطر و بوی نان و پنیر و هندوانهای که با تختی باهم خوردهاند زیر دندانش هست و آن را دیگر نمیتواند در هیچ سفرهای پیدا کند. آن روزها سید صباح جوانی ۱۸ ساله بود و حیف که این دوستیشان پایدار نماند.
امروز در این صبح، داستانهای جدیدی از آن سفر تختی تعریف میکند که من در هیچکدام از زندگینامههای آقا تختی نخواندهام. اگرچه هر چه به مغزش فشار میآورم که بگوید آن روز که به زیارت امام حسین و حضرت ابوالفضل سقا رفتند غلامرضا چه حالی داشت ؟ چیزی از جزئیات در خاطرش نیست و میگوید حالی که یک زوار معمولی دارد. سیدصباح هیچ نشانهای از مرگ اندیشی تختی در این سفر به دست نمیدهد و میگوید او در دیالوگهای روزمرهای که باهم رد و بدل کردهاند امید به ازدواج داشت.
- شما کجا آقا تختی را دیدی که دعوتش کردی به عراق؟
- من دعوتش نکردم. خودش آمده بود.
-ها؟ خودش؟
- بله. رفته بودند کویت، یک دستگاه اتومبیل نو آورده بودند که ببرند تهران. قرار بود از عراق برگردند آبادان و از آنجا ماشین را عبور بدهند تهران.
- ماشین چی بود؟
- من راستش ماشین را ندیدم. او با دوتا از رفقاش آمده بود. یکهو در بغداد گذرنامهاش گم شده بود. گفته بودند نمیتوانید از مرز خارج شوید. ماشین را از طریق یکی از رفقایش فرستاده بود آبادان و خودش با یکی دیگر از رفقایش مانده بود بغداد که کارهای تذکرهاش را انجام دهد.
- رفقاش کیها بودند؟ یادت نیست؟
- الان دیگر اسمشان یادم نیست. من فقط یکیاش را دیدم که باهاش مانده بود عراق تا کارها را راست و ریس کنند. اما از خودش بزرگتر بودند.
- شما اولین بار کجا دیدیاش؟
- من رفته بودم تو اداره خارجیان بغداد. آنجا دیدمش. آمده بود گذرنامهاش را درست کند. دیدم نمیتواند با مسئول مقابل به عربی مذاکره کند. رفتم جلو سلام دادم. گفت تو چطور مرا اینجا میشناسی؟ گفتم من هر هفته اشتراک مجله کیهان ورزشی را دارم شرح قهرمانیهایتان را آنجا خواندهام. شما را هم فوقالعاده دوست دارم. تازه داداش خودم هم چون کشتی گیر است علاقه غریبی به رشته کشتی دارم.
- این دقیقا چه سالی بود؟
- باید سال ۱۹۶۵ باشد.
- خب…باقی داستان چی شد؟
- آن زمانها خانواده ما تو کربلا زندگی میکردند و من با پدرم که در بغداد کارخانه پیراهن دوزی داشت در پایتخت عراق زندگی میکردیم که پنجشنبه و جمعهها برمیگشتیم کربلا. خلاصه تا آقا تختی را دیدم غافلگیر شدم.گفتم اینجا چی کار دارید آقا؟ گفت پاسپورتم گم شده. آن وقت من کار ترجمه آقاتختی را انجام دادم و نامهای دستش دادند و گفتند که با این میتوانی برای یک بار از مرز عبور کنی و بروی تو تهران پاسپورت جدید بگیری.
کارش که تمام شد، دیدم تصمیم دارند از سمت بصره برگردند ایران. گفتم الا و بلا نمیگذارم. امروز را مهمان من هستید. آوردمش کارخانه. گفتم بفرمایید برویم رستوران ناهار بخوریم. گفت نه. اگر واقعا مرا دوست داری برایم نان و پنیر و هندوانه بخر که عاشقش هستم. گفتم چرا؟ گفت همین که گفتم. خلاصه، رفتم جات خالی. بساط نان و هندوانه و پنیر جور کردیم و خوردیم. این لذیذترین ناهاری بود که من در عمرم خوردم. همهاش گوشت شد چسبید به تنم. بعد از ناهار هم نشستیم چایی خوردیم. گفتم برویم سینمای بغداد فیلم ببینیم. موافقت کردند.
- اسم فیلم یادت است آقا صباح؟
- نه بهخدا. فقط یادم است که فیلم خارجی بود.
- بعدش چی؟
- گفتم میخواهی برویم کربلا زیارت؟ پذیرفت. و برداشتم بردمش زیارت. آنجا مردم شناختند و جمع شدند دورش. رفقا، ورزشکارها آمدند دورش را گرفتند. بچهها گفتند آقا تختی را بیاورش باشگاهمان. گفتم فرصت نیست. خلاصه رفتیم خوابیدیم. صبح زود هم روانهشان کردم سمت بصره. از مرز شلمچه رفتند داخل ایران. رفیقشان با ماشین نویی که از کویت آورده بودند در آبادان منتظرش بود که باهم بروند تهران.
- آخرین جملهاش چی بود یادت است؟
- آدرس خانهشان را داد گفت منزلمان تجریش است. هر وقت آمدی تهران بیا پیشام. زمستان سال بعدش وقتی روزنامههای تهران دستم رسید دیدم نوشتهاند که تختی به رحمت خدا رفت و من یخ زدم. آمدم تهران. رفتم پیش حاج احمد رادان که بعدها مدیرکل تربیت بدنی تهران شد و او مرا برد تحریریه نشریه کیهان ورزشی. آنجا با من مصاحبه کردند و اصل عکسهایی که با تختی در بغداد و کربلا گرفته بودیم را نگه داشتند که چاپ کنند تو مجله. چاپ کردند ولی عکسهایم را هنوز هم برنگرداندهاند!
- آقاصباح تاریخ سفر تختی به کربلا دقیقا یادت نیست؟
- نه کامل، ولی باید تابستان ۱۳۴۵ باشد. میدانی چرا؟ چون تو این عکسهای مشترک که باهم داریم و برایت فرستادهام، اگردقت کنی، با پیراهن آستین کوتاه هستیم.
- در کربلا کجاها زیارت رفتید باهم؟
- زیارت امام حسین و حضرت عباس.
- آن روزها احیانا هنوز علائم افسردگی و غم پروری، تو چهره آقا تختی، قابل مشاهده نبود که کمتر از دوسال بعدش از دست رفت؟
- نه اصلا. خیلی راحت بود. خیلی سرحال بود. ماشین را گرفته بود میگفت میخواهم ازدواج کنم.
- دقیقا چقدر باهم بودید؟
- از ده صبح که دیدمش، تا فردا صبح زود که روانه بصرهاش کردم. هرچه گفتم دوسه روز دیگر بمانید ببرمتان عراق را بگردید، گفت فرصت نیست، رفیقمان در آبادان منتظر ماست. اما کار خوبی که کردیم، باهم رفتیم پشتبوم، عکسهای یادگاری انداختیم. چون دوربین من فلاش نداشت داخل اتاق نمیشد عکس انداخت.
- شما از کی تا حالا دیگر بغداد را ول کردی برگشتی برای همیشه کربلا که آنجا زندگی کنی؟
- سال ۲۰۰۷ که داعشیها در بغداد تهدیدمان کردند که اگر تا سه روز دیگر، از منزل بیرون نروید سرتان را از تن جدا میکنیم ما هم منزل و تمام اسباب و اثاثیهمان را رها کردیم و برگشتیم کربلا. ولایت پدری. اما در این پنجاه سال هر مرتبه که گذرم به تهران افتاده، بلااستثنا برای زیارت قبر آقای تختی رفتهام. هنوز بعد از نیم قرن، با خاطرات آن ۲۴ ساعت، روزگارم شیرین میشود اینجا. از همان هندوانهای که باهم خوردیم، شیرینتر.
/ خاطرات زندگی غلامرضا تختی