جهان پیچیده و تاریک قاتلان سریالی در کتاب و فیلم
روزنامه هفت صبح، صوفیا نصرالهی | یک: من از طرفداران ادبیات و فیلمهای پلیسی هستم. چه ژانر تخیلی و کارآگاههایی مثل هولمز و پوآرو و مارلو و چه آنچه در سالهای اخیر بیشتر رواج پیدا کرده که براساس جرم و جنایتهای واقعی است. هفته گذشته هم با دو اثر جنایی خوش گذراندم. اولی کتاب «در کمال خونسردی» ترومن کاپوتی بود که نسخه جدیدی از آن با ترجمه لیلا نصیریها توسط نشر چشمه به بازار آمده.
من قبل از خواندن «تابوتهای دستساز» یکی از رمانهای کوتاه کاپوتی، که اولین مواجهه من با کارهای او بود، سال ۸۴ فیلم «کاپوتی» ساخته بنت میلر با بازی درخشان فیلیپ سیمور هافمن در نقش ترومن کاپوتی را دیدم. داستان بخشی از زندگی کاپوتی که او به عنوان یک روزنامهنگار و نویسنده جایگاهش تثبیت شده که آن اتفاق هولناک در یکی از شهرهای کوچک کانزاس آمریکا سال ۱۹۵۹ رخ میدهد. یک خانواده چهار نفره به شکلی فجیع به قتل میرسند بدون اینکه قصد و نیت قاتلان مشخص باشد.
کاپوتی به همراه دوستش لی هارپر نویسنده به گاردن سیتی سفر میکند تا گزارشی درباره این خانواده و قاتلان بنویسد. گزارشی که تبدیل به کتابی مفصل و یکی از مهمترین آثار ادبیات ناداستان جهان میشود. اسمش را هم میگذارد: «در کمال خونسردی». اسم کتاب هم میتواند اشاره به روند کار قاتلان داشته باشد که آنطور که در گزارش روایت میشود بدون هیچ تردید و پشیمانی و در کمال قساوت و راحت و ساده دست به کشتار آقا و خانم کلاتر و دو فرزندشان میزنند یا آنطور که مفسران کتاب گفتهاند به شیوه خود کاپوتی در روایت این ماجرا برگردد.
از روایت خشک و بیپیرایه کاپوتی از این ماجرا موقع خواندن کتاب پشتتان تیر میکشد. کاپوتی حتی نسبت به مقتولان هم حس همدلی یا افسوس نشان نمیدهد. او صرفا یک راوی است. راوی یکی از خشنترین قتلهایی که تاریخ به یاد میآورد. او مشاهدهگر است و مشاهداتش را مینویسد. گرچه به واسطه سابقهاش به عنوان روزنامهنگار ادبی و نویسنده رمان میتوانید کتاب را به لحاظ نثر هم تحسین کنید. او توصیفگری تاثیرگذار است.
بخشی از دراماتیک بودن ماجرا هم خارج از کتاب اتفاق میافتد. اینکه کاپوتی بعد از دستگیری قاتلان تا سالها هر هفته برای آنها نامه مینوشت. اینکه بعد از «در کمال خونسردی» دیگر نتوانست کتاب دیگری بنویسد و انگار دست به خودویرانگری زده بود که بیست و چند سال بعد قبل از ۶۰ سالگیاش از دنیا رفت.
دو: از آن طرف سریال جنایی مطرح این روزها «بلک برد» است. سریالی که کمی تا قسمتی یادآور «شکارچیان ذهن» دیوید فینچر است که البته به لحاظ تکنیکی و روایی اصلا در حد و اندازههای آن سریال نیست. تماشای سریال «بلک برد» که برمبنای یک داستان واقعی درباره مجرم خردهپایی است که برای حرف کشیدن از یک قاتل سریالی به زندان دیگری منتقل میشود و سعی دارد از زیر زبان او حرف بکشد تا مبادا آزاد شود و دوباره به قتل دختران نوجوان ادامه بدهد، ناامیدم کرد.
به لحاظ روایی سریال سادهانگارانهای است. شیوه شخصیتپردازی لری هال و ارتباط او با جیمز گاهی کودکانه به نظر میرسد و فلاشبکهای سریال به کودکی دو کاراکتر فقط برای این است که دلیلی برای قتلهای وحشیانه لری به تماشاگر بدهد بدون آنکه واقعا عمقی داشته باشد.
«بلک برد» کلاس درسی است که چطور میشود از یک موضوع جنایی جذاب یک سریال به شدت معمولی درآورد که فقط به ضرب و زور بازی بازیگران و واقعیت هولناک تماشاگر را برای ادامه تماشایش ترغیب میکند. خلاصه اینکه اگر از ماجراهای واقعی پلیسی و جهان تاریک قاتلان سریالی خوشتان میآید خواندن روایت ترومن کاپوتی به مراتب جذابتر از دیدن سریالی است که اتفاقا خالقش دنیس لیهان است. همان مردی که در کارنامهاش نوشتن تریلر روانشناختی درجه یک «شاتر آیلند» را دارد.