تک نگاری/ خداحافظ بالش، خداحافظ پتو
روزنامه هفت صبح، آنالی اکبری | هر روز صبح که با آلارمِ ملایم، قبل از ساعت ۷ از خواب بیدار میشوم تا دخترم را راهی کلاس تابستانی کنم، چند لحظهای با چشمهای نیمه باز خیره میشوم به سقف و جملهای تکراری توی سرم میچرخد: «از این زندگی متنفرم!» بعد به خودم دلداری میدهم: «دووم بیار زن! فقط ۱۲ سال دیگه باقی مونده.»
وقتی بچهها به سن مدرسه رفتن میرسند تازه میفهمی توی چه مخمصهای افتادهای و قرار نیست آن فسقلیها برای همیشه مهدکودکی باقی بمانند. و این یعنی یک شکست بزرگ! ۱۲ سال مدرسه خودت و ۶ـ۷ سال دانشگاه و کلاسهای سرشار از خمیازه و خیالبافی برای در آغوش گرفتن بالش نرمِ خنک و پتوی گرم، کافی نبود؟ وقتی فکر میکنی برای همیشه از شر سحرخیزی و کامروایی اجباری و کلاسهای آموزشی خلاص شدهای، فرزندت شناسنامهاش را جلوی چشمت تکان میدهد و میگوید: «نگاه کن! وقت مدرسه است.»
بدترین قسمت صبح زود آنجاست که باید به فرزندت لبخند بزنی و به دروغ مژده شروع یک روز جدید و عالی را بدهی و او را تشویق به بیرون آمدن از تخت کنی. در حالی که ته دلت امید داری او از تو قویتر باشد و زیر بار این ظلم نرود و چهارچنگولی به تشک بچسبد و تو هم به ناچار اما با قلبی راضی، کنارش سرت را روی بالش بگذاری و سلامی دوباره به خواب کنی. بیدار شدن در این وقت از روز مثل رسیدن به یک مهمانی قبل از این است که میزبان زیپ لباسش را بالا کشیده و آماده شده باشد. میزبان زورکی به شما لبخند خواهد زد در حالی که هنوز دستمال گردگیریاش روی میز است و فرصت نکرده خوراکیها را از یخچال بیرون بیاورد.
چرا باید قبل از شروع مهمانی، به خانه مردم رفت؟فکر کردن به پاییزِ پیشرو و ۶ صبحهای سرد زمستان، از همین حالا افسردهام میکند و ترغیب میشوم شمشیر سامورایی را جایی وسطهای شکمم فرو کنم. خداحافظ خوابِ صبح. خداحافظ بیداریِ بدون آلارم. خداحافظ استراحتِ پس از بیداری. خداحافظ صبحهای روشن.سلام به سحر. سلام به خمیازه. سلام به خستگی. سلام به کامروایی و تماشای طلوع آفتاب. (نویسنده دندانهایش را محکم به هم فشار میدهد و به خودش دهن کجی میکند)