تک نگاری/ کی میگه ۶۰ ثانیه کوتاهه؟
روزنامه هفت صبح، آنالی اکبری | بعضی جملهها فقط لای صفحههای کتاب و قاطی پستهای اینترنتی قشنگ و لایک برانگیزند. مثلا هیچ کس در دنیای واقعی اعتقادی به طلا بودن وقت ندارد. طلا همان سکهای است که باید برایش چهار میلیون و نیم پول داد. یا همان زیورآلاتِ پر زرق و برقی که پشت ویترین ضد گلوله لم دادهاند و برای بازدیدکنندگان شیشکی میبندند و میگویند «هانی! عمرا بتونی منو بخری.»
وقت همان چیزی است که همه ما روزانه مقدار زیادی از آن را هدر میدهیم. با ساعتها دراز کشیدن و زل زدن به حشره وارونه چسبیده به سقف، با نشستن روی صندلی عقب یک تاکسی مستهلک و پیر شدن در ترافیک عصر، با تماشای استوریهای سلبریتیهای اینترنتی، با بودن در محیط کاری که با ذره ذره وجود ازش بیزاریم، با شنیدن و گفتن حرفهای چرندی که فقط وزن جملات آواره در فضا را زیاد میکنند.
همه ما دستکم یکبار باور کردهایم که وقتمان باارزش است اما چون خیالمان از پر بودن حساب زمانیمان راحت است، طلا بازی را میگذاریم برای بعد.
«طبق طالعبینی من ۴۶ سال دیگه میمیرم، پس دستکم ۴۰ سال دیگه برای هدر دادن دارم!» اما در این بین دو دسته انسان هستند که ارزش زمان را به خوبی درک میکنند. آنها میدانند که ۶۰ ثانیه دقیقا یعنی چه. دسته اول رانندههایی هستند که پشت چراغ قرمز ماندهاند و آن ثانیه شمار لعنتی عددی را نشان میدهد که به چشم رانندهها تمام نشدنی است. برای بیشتر آدمهای زمین ۶۰ ثانیه هیچ چیز نیست. آنها هیچ وقت نمیفهمند ۶۰ ثانیه قبلی چگونه گذشته. اما راننده پشت چراغ زل میزند به کم شدن عددها. پشت چراغ قرمز ماندهها میدانند که در یک دقیقه چه اتفاقاتی ممکن است بیفتد.
در ۶۰ ثانیه میشود با راننده ماشین جلویی که حواسش پرت است و دارد عقب عقب میآید و با چراغهای تو مماس میشود دشمن شد و یک شیشه پاکن و دو گل فروش و یک زورگیر رهگذر را دست به سر کرد و به دو نفر آدرس داد و ده الی یازده بار به ثانیه شمارِ گیر کرده روی عدد ۷ فحش داد. پشت چراغ قرمز ماندگان میدانند که ۶۰ ثانیه اصلا کوتاه نیست و به جای پیر شدن در آن، باید دست به اعمال مفیدی زد.
دسته دوم که حواسشان به گذر دقیق زمان است، گرسنگانی هستند که کنار مایکروویو ایستادهاند و با شکم تهی و اخلاق رو به انحطاط زل زدهاند به چرخشِ ظرف غذا. ثانیه شمار میگوید ۲۴ ثانیه دیگر تا گرم شدن غذا مانده اما انسان گرسنه فکر میکند در این ۲۴ ثانیه تمام نشدنی میتواند یکی دوبار به شکار برود و با دو گراز و یک خرگوش به خانه برگردد و وقتی آخرین تکه استخوان را هم به دندان کشید، شاید بالاخره صدای «بیب بیب» مایکروویو شنیده شود. پشت چراغ قرمز ماندگان و ایستادگان کنار مایکروویو میدانند که زمان چطور میگذرد؛ سخت!