تکنگاری/ یک عرقگیر مشکی خونین
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: شما مراد را ندیدهاید. من هم مدل بخشندگی و ایثارش را نمیفهمیدم. یکبار که احمد خواست بغلش کند و به رستورانی که توی زیرزمین بود ببرد گفت:« ببین! من با اینکه دوتا پا ندارم. با اینکه طحال و کلیه ندارم. با اینکه از کمر فلج شدهام. با اینکه ناقصام، اما در این ۳۷ سال حتی یک لحظه نگذاشتهام بچهام بغلم یا قلمدوشام کند ببردم جایی. حالا تو سر یک لقمه غذا میخواهی رسوایم کنی؟»
احمد هرچه عّزوجّز کرد که ما این حرفها را که باهم نداریم توی رفاقت، اما مراد زد به دشت کربلا که این غذاهای سنگین و رنگین در سن و سال ما چه ارزشی دارد؟ برو چند قاچ هندونه بگیر، با بربری و پنیر لیقوان، برویم گوشه پارک بلمبانیم کیف کنیم. این همان مرادی ست که حتی وقتی در۳۰ سالگی رئیس فدراسیون کشتی ایران شد عاشق همین غذاهای ساده بود و در سرمونیهای مجلل تورنمنتهای بینالمللی کشتی، ناگهان هوس میکرد هندونه و پنیر بگیرند و بغل پارکی بنشینند و بزنند به بدن. دست خودش نیست.
* دو: جانبازی که ۳۷ سال است برای شعرا و نویسندگان مورد علاقهاش نماز نیمهشب میخواند حال خوشی دارد. وقتی همه خوابند عشقش به این است که برود دست تنها وضو بگیرد حتی اگر وضو گرفتناش سه ساعت و اندی طول بکشد. یکبار وقتی پچپچههایش را شنیدم دیدم توی نمازشبهایش پروین اعتصامی را دعا میکند. برایش نماز مخصوص العفو میخواند. فکر نمیکردم باهم صنمی دارند. اصلا یک کشتی گیر و یک شاعر چه صنمی باید داشته باشند؟
شاید هرگز به خدا نگوید که خداوندا مرا ببخش و ببر اما برای بخشودگی شاعران، با ماه راز و نیاز میکند. هنوز با همان نگاهی به شریعتی مینگرد که در دهه ۵۰ شیفتهاش بود. در همان دهه که به خاطر آرمانهای سوزناک دکتر، حتی دانشکده تربیتبدنی را ول کرد و حتی به خاطر همان آرمانها از شرکت در مسابقات جهانی هم ابا کرد که در جامعه وظایف مهمتری دارد. مراد هنوز در ۶۴سالگی هم با همین واژهها کیف میکند.
نابغهای که در ۲۳ سالگی- با اینکه مدعی قهرمان جهان بود- کشتی را به ثمن بخسی فروخت که برود توی لشکر سردار حسین خرازی و به عنوان یک سرباز ساده بجنگد. مطمئنم که اگر عمر کشتی حرفه ایاش ششهفت سال هم ادامه داشت چندین مدال المپیک و جهانی توی ویتریناش بود اما او برای پا گذاشتن روی مدال و عبور از رویاهای دنیوی، عجیب استعداد و ایمان داشت و دارد.
* سه: شب دوم خرداد سال ۶۱ بود که در خون خود غلتید. نصف شب دوم خرداد که اگر فقط تا ظهر روز بعدش دوام آورده بود، فردایش قشنگ وارد خرمشهر میشد و بر خاکش بوسه میزد. اما نزدیک سحرگاه بود که باروتها بدن او را تیکهتیکه کرد. خونین و مالین بر گرده تپهای افتاده بود و نفساش هم درنمیآمد. با آن جان نحیفش در همان حال سیّدشهیدش را صدا میزد.
نمیدانم از خوش شانسی یا بدشانسیاش بود که بعد از چندساعتی و در حالی که در دریای خون غرقه بود، دو نفر را دید که آمدهاند زخمیها را به پشت جبهه ببرند. در میان آن همه جنازه، با عجله روی صورت مراد هم چراغ قوه انداختند و مراد هرچه زورش را جمع کرد که چیزی بگوید نتوانست، فقط موفق شد در مقابل نور اندک چراغ قوه، صورتش را جمع کند و پلکی بزند. پسرِ برانکارد به دست به رفیقش گفت که« خون زیادی ازش رفته. مردنی ست. اما بیا ببریم پشت جبهه. شاید زنده ماند» و چنین شد که یل کوچک عمرش به دنیا بود و زنده ماند. او عشق ازلی ابدیاش کشتی را در ۲۳ سالگی رها کرد.
او مسابقات جهانی مکزیک ۱۹۷۸ را که مدعی اصلی قهرمانی ۵۲ کیلویش بود به خاطر کشتار پنجم رمضان اصفهان تحریم کرد. وقتی هم که چشموجانش را در حوالی خرمشهر جا گذاشت و به تهران برگشت و رئیس فدراسیون کشتی شد باز روی اصولش مدارا نکرد. جفت پایش را در یک کفش کرد که ما در میدان کشتی باید با آمریکاییها کشتی بگیریم و داغونشان کنیم، نه اینکه از شاخ به شاخ شدن بهراسیم و تشک را وابگذاریم بهشان.
همین اعتقادات ورزشی مراد بود که تابوی کشتی ایران- آمریکا را از بین برد. او جفت پا روی عقایدش ایستاد و به پلکزدنی هم از کار برکنار شد. اما چندسالی بعد که علیرضا سلیمانی با پیروزی افسانهای بر قهرمانان آمریکا و روس، روی سکوی جهانی رفت و ایران از شادی روی هوا رفت، خیلیها به درایت مراد ایمان آوردند که اگر او پلهای کشتی را وصل نکردهبود، این صحنه تاریخی هرگز به وقوع نمیپیوست.
* چهار: وقتی مراد از رفقای جان وجگرش میگوید آدم کم میآورد. مثلا آن خاطرهاش که همرزمانش در شبهای قبل از عملیات، به دستانشان حنا میزدند. برای آنکه وقتی خون ازشان رفت و شهید شدند دستها و صورتشان سفید و به رنگ میت نباشد که دشمن شاد شوند. یکبار از رفیق فابریکش گفت که شب عملیات با ماژیک روی تکتک اندامش- دست و پا و پیشانی و ساعد و زانو و شکم و سینه و ساق و ران و مچ و کمر، اسمهای خود را درشت مینوشتند.
مراد میپرسد این کارها برای چیست؟ میگویند میخواهیم اگر عضو کوچکی هم از ما باقی ماند شناسایی شود. مراد میگوید خب شناسایی نشود، چه میشود مگر؟ رفیقش میگوید«نمیدانی هنوز بعد از چند سال که برادرم مفقودالاثر شده، مادرم چه میکشد؟ تا کی چشم به در بدوزد؟ اما حتی اگر یکدانه عضومان دستش برسد دیگر خاطرجمع میشود که ما رفتهایم و او دیگر روی پلهها و آستان درِ خانه، پیر نمیشود.»
* پنج: مرادِشیران اولین بزرگیهایش را در ۱۳ سالگی نشان داد که هم درس میخواند (مدرسه شبانه ادب) هم کار میکرد (شاگرد قصابی) هم کشتی میگرفت!(باشگاه بابهمایون اصفهان- واقع در چهارباغ پایین) وقتی که در ۱۶سالگی افسانه کشتی فرنگی ایران رحیم علیآبادی را ضربه کرد خبرش عین بمب صدا کرد! روزنامهها تیتر زدند«شاگرد قصاب حماسه آفرید» اما او چه جور قصاب رحمدلی بود که در عمرش هیچ حیوانی را نکشته بود؟ او که در کودکی روی زمین و هوا آتش میسوزاند حتی گنجشکی را هم سر نبریده بود. یک ۴۸ کیلوی غریب که روی تشک مگر آرام میگرفت؟
آنقدر فن رد و بدل میکرد که «شماره انداز» کشتی دیگر جا نداشت و منشی تشک گرگیجه میگرفت که این همه فن را چگونه به این سرعت امتیازبندی کند و روی راکت نشان دهد؟ کیهان ورزشی در تفسیر کشتیهای او از «شیرژیان و نوخاستهای بزرگ» یاد کرد :« او زنگهای خطر را برای بزرگان کشتی جهان به صدا درآورد. شیرانی در مدت ۴ دقیقه علی آبادی را ضربه کرد!» حالا دیگر یک کشتیفرنگی بود و یک مرادشیران که سه سال پیاپی قهرمان بلامنازع کشور شده بود.
مراد در سال ۵۹ در حالی که باز هوای کشتی کرده و قرار بود به مسابقات ترکیه اعزام شود، با شنیدن خبر حمله عراق به سرزمیناش، ترکیه را پیچاند و به سمت جبهه رفت. هنوز حسرت اینکه چرا قبل از اعزام به عملیات آزادسازی خرمشهر نتوانسته یا دلش نیامده با مادرش حسابی وداع کند مغموم است. بار اولی که سردار شهیدحسین خرازی را در جبهه دید: یکی از روزهای سخت عملیات بیتالمقدس بود. بچهها گعدهای تشکیل داده و روی زمین نشسته بودند.
آن روزها شیرانی به عنوان یک قهرمان چغر کشتی در جامعهاش شناخته میشد. خرازی شروع کرده بود به احوالپرسی و خوش و بش که آقامراد شما اینجا چه میکنید؟ مراد با حاضرجوابی معمول متقابلاً گفته بود شما خودتان اینجا چه کار میکنید!؟ هرچه بچهها ایما و اشاره آورده بودند که بابا، این آدم فروتن و خاکی، فرمانده لشکر است ها، به خرجش نرفته بود. آخرش خرازی در جواب مراد گفته بود که من هم مثل همه شماها به جبهه آمدهام.
شیرانی با همان طنز ویرانکنندهش گفته بود «برادرجان، شما جثه ضعیفی دارید، مواظب خودتان باشید!» خرازی هم در پاسخاش گفته بود من اگر نتوانم کار زیادی انجام دهم بالاخره در تدارکات که میتوانم کمکحال بچهها باشم؟ آن روز در لحظهای که فرمانده محجوب از گعده بچهها دور میشد، بچهها به شیرانی گفته بودند که حاج حسین را نشناختی؟ این مرد، فرمانده لشکر امام حسین(ع) است نشناختیاش؟ مراد تاسفی نداشت اما همان اولین دیدار چنان به دلباختگیاش ختم شد که اکنون پس از ۳۷سال، ارزشمندترین دارایی زندگیاش یک عکس دونفره است که باهم گرفتهاند و حسین در این عکس عتیقه، عرقگیر مشکی و اورکت آمریکایی و پیراهن زرشکی تنش کرده است. کاش دنیا هم همیشه یک عرقگیر سفید تناش داشت.