تکنگاری| گربههای دوشنبه یا پرنده آبی
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: ساعت ۴ صبح یک روز دههبیستی بود که یک کامیون ارتشی با ۱۰ سرباز و یک سرگرد کشیک در مقابل در اصلی زندان قصر ترمز کرد. سرگرد قبادی آمده بود ۱۰زندانی چپ را برای محاکمه به دادرسی ارتش ببرد. اندکی بعد خبری در تهران ترکید. «زندانیهای قصر از محبس گریختند». در میان آنها اما مردی بود که بعدها به بنیانگذار تئاتر علمی ایران شهرت یافت. عبدالحسین نوشین ۱۸ ماه در منزل شاگرد بامعرفتاش عزتالله انتظامی پنهان شد و بعد از ۴ سال زندگی پنهانی، در تابستان ۱۳۳۱ به دوشنبه پایتخت تاجیکستان گریخت و از آنجا به مسکو و منتظر ماند که لُرتاجاناش نیز خود را به او برساند. زندگی او از کودکی با فاجعه رقم خورده بود.
دو: دنیا تا دنیاست به آقای نوشین بدهکار است. من با تودهایها کار ندارم که در آن فضای مهآلود دهه بیست چگونه بزرگترین نابغه تاریخ تئاتر ایران را هم به سمت خود کشیدند که این درد تمام آرمانگرایان بیحزب و بیدسته آن روزگاران بود. عبدالحسین نوشین مردی به شدت چندبعدی، به شدت سالم، به شدت پاکیزه، به شدت لبریز از دانستگی و آرمانگرایی، که هرگز با متر و معیارهای جامعه امروز نمیتوان از حقانیت دانستگی و تعهدپیشگیاش دفاع کرد.
همان نوشینی که نمایشنامههای تئاتر سعدی را از محبس هدایت کرد و بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ که نمایشخانهشان به دست اوباش جزغاله شد لُرتایش هم به نزد او گریخت. از پاریس و وین به دوشنبه پر از گربه و با اندوه فراوان. زنی که در سال ۱۳۱۴ اتللو را بازی کرده بود لابد برای خودش نهنگی بوده است. زنی که در آثار فاخری چون ولپن، مستنطق، پرنده آبی، اوژنیگرانده و اپرای یوسف و زلیخا نقش ایفا کرده بود لابد برای خودش غولی بوده است. زنی از جنس فولاد و شببو که کائنات دستبهدست هم داد تا از جانسختی چون او نیز اشک بستاند و ستاند.
بار اول زمانی که مالک تئاتر نکویی، تهدیدش کرد که «مادام! من صدها هزارتومان برای این سالن خرج کردهام اما درآمدش از تئاترهای شما هیچ نیست، من نهایتش دوماه فرصت میدهم تا اینجا را توی دور درآمدزایی بیاندازید، وگرنه اینجا را میبندم و تبدیلش میکنم به مستراحعمومی شهر.» آنجا بود که اول بار سفال دل لرتا تَرک برداشت و از خود پرسید که خدایا صحنه پاک تئاتر از مستراحعمومی هم کمدرآمدتر است که اهل حجره بازار چنین زندگی را بر ما کوفت میکنند؟
سه: لرتا هایراپتیان چنان پاکباخته تئاتر بود که در نمایش چراغ گاز (۱۳۳۰) با اینکه میفهمید بوی گاز میآید - چون یکی از چراغگازهای صحنه، باز مانده بود- تکگویی دلاورانهاش را در آن فضای مرگبار تا نهایت ادامه داد و با اتمام نمایش، بخشی از قدرت صدای زیبای خود را برای همیشه از دست داد. چنین بود سرنوشت زن پهلوان که تئاتر را از جان خود بیشتر دوست میداشت. بانوی نجیبزاده پای عشق عبدالحسیناش سوخت. در زمانی که مجبور شد به همراه او و برای فرار از دست پلیس سیاسی، به چهارسال زندگی مخفی تن دهند و سپس به اتحاد جماهیر شوروی بگریزند تا در رشته تئاتر ادامه تحصیل دهند.
او هرگز به خاطر فقدان نان نگریست اما دوری از نمایش را به تشنگی ابدی تشبیه کرد که با آب اقیانوسها برطرف نمیشود. چندسال بعد که در یخبندان مسکو دل جفتشان هوای ایران و تئاتر ایران را کرد با ارسال نامهای به کنسولگری فخیمه ایران در مسکو تقاضای بازگشت به وطن را کردند (۱۳۴۲) اما امنیهچیها ورود نوشین به ایران را قدغن و البت سفر لرتا را عجالتا بیمانع تلقی کردند. در لحظه آخر که لرتا حاضر نمیشد عبدالحسیناش را ترک کند و او را در سرزمین بیترحم سبیلاستالینیها، یالقوز و بیپناه بگذارد نوشین در لحظات آخر وداع، جملهای در گوش لرتای اشکآلودش گفت که مجابش کرد:
«به خاطر من برو ایران و گمگشتگان و طردشدگان تئاتر را دور خودت جمع کن.» لرتا که در دانشگاه مسکو رشته تئاتر را تمام کرده بود در بازگشت به تهران غمزده و بینوشیناش، تئاتر سعدی را راه انداخت و نمایش معروف «چراغگاز و بادبزن خانم ویندرمیر» را بازی کرد که مستقیم از طریق رادیو پخش شد و شهر را ترکاند. از جمعیت ۶۰۰ هزارنفری تهران ضدتئاتر آن روز، ۷۰هزار نفر به تماشای این نمایش لرتا را دیدند.
در حالی که ساواک به او فشار میآورد که باید بنویسد از نوشین طلاق گرفته است لُرتا جانانه مقاومت میکرد «من هرگز از عبدالحسینم طلاق نگرفتهام.» هجران جهان را ببین که نوشین نابغه تئاتر عین یک غربتی بیوطن در بیمارستان مسکو درگذشت (۱۳۵۰) و لُرتایش دو دهه بعد که تصمیم گرفته بود برای بزرگ کردن نوهاش به اتریش برود در سال ۷۷ در یخبندان وین تمام کرد. اکنون تئاتر ایران از آن دو غول نمایش چه یادمانی دارد؟ هیچ و بلکه کمی کمتر از هیچ.
چهار: گریستن لرتا کم از اشک لیلی نبود. چه آن روز که جلوی چشمهای خیساش قدر مستراحعمومی شهر را بیشتر از تئاتر تلقی کردند چه آن روز که تئاتر سعدی را اوباش شعبون خان به آتش کشیدند و لرتا جانش را برداشت و گریخت تا خود را از طریق پاریس و وین به تاجیکستان برساند. چرا زندگی آن نسل چنین فاجعه بود؟ زندگی عبدالحسین نوشین پدر تئاتر علمی ایران که در زمستان ۱۲۸۴ در مشهد زاده شد اما پدرش سلطانالذاکرین در سهماهگی و مادرش در ششماهگی از دست رفتند و سرپرستیاش به دایه و کاکویش رسید. بعد از دریافت دیپلم متوسطه همراه با نخبهترین دانشآموزان مملکت به فرانسه فرستاده شد تا تاریخ و جغرافیا بخواند (۱۳۰۷) اما او در تولوز عاشق هنرهای دراماتیک شد.
سال ۱۳۰۹ به تهران بازگشت تا نمایش زن وظیفهشناس را با بازی لرتا روی صحنه ببرد که برد و همان جا بود که عشقی ابدی و دیرسال بین او و لرتا واقع شد که به ازدواجی پر از تراژدی انجامید. عبدالحسینخان آرام آرام با گعده هدایت و نیما و آقابزرگ آشنا شد و به همراه آنها ماهنامه تخصصی موسیقی منتشر کرد. سال ۱۳۱۳ تریلوژی درخشان «زال و رودابه، رستم و تهمینه، بیژن و منیژه» را در هزاره فردوسی چنان درخشان روی صحنه برد که توجه اروپاییان را جلب کرد. سپس چند ماهی را در جشنواره تئاتر مسکو و نمایشخانههای پاریس گذراند و برگشت.
بعد از تدریس در هنرستان هنرپیشگی تهران، کلاسهای آموزش تئاتر را در دفتر روزنامه شهباز برگزار و نسلی سختکوش و مومن را زیر شنل خود پرورش داد. مردی که هرگز در زندگی روی خوشی و رفاه ندیده بود با لرتایش در یک اتاق زندگی میکرد اما دست از کمالگرایی افراطی نمیکشید. در آن روزها که سینماها و تیارتهای لالهزار را دود سیگار و چلکچلک تخمه آفتابگردان برداشته بود او از چنان اتوریتهای برخوردار بود که سیگار کشیدن و تخمه شکستن در نمایشهایش قدغن بود. چیرگیاش بر شیوانگاری ادبیات کهن پارسی، رشکبرانگیز بود و آثار سترگش بر شاهنامه چاپ مسکو، نسلی را شاهنامهشناس کرد.
پنج: نه تنها خودش که لرتایش هم آب خوشی از گلویش پایین نرفت. فهیمه رستگار یادش مانده بود که وقتی لرتا به عروسی او و نجف دریابندری آمد لباساش باعث رشک نوعروسان شده بود. فهیمهخانم گفته بود «وای چقدر این لباس بهتان میآید بانو» و لرتا بیآنکه آهی بکشد در گوشش گفته بود «به کسی نگو. این همان لباسی است که در تئاتر سعدی باهاش روی صحنه رفتم فقط کمی برای عروسی تو دستکاریاش کردم.»
لرتا هایراپتیان تبریزی متولد ۱۲۹۰ زرگنده تهران از پدری متمول که مردم تهران میدانستند اولین دستگاه چاپ صفحه موسیقی در تهران فقط در خانه پاپای او پیدا میشود. اما همین دخترک مرفه وقتی زن عبدالحسینخان شد دیگر روی یک کاسه بورش داغ و دهنسوز به چشم ندید. دخترکی که در خانه پاپا، عاشق شنیدن صفحه تصنیفهای «زهرا سیاه» بود بعدها بار تئاتر روشنفکری ایران را یکتنه به دوش کشید. حتی گربههای دوشنبه هم میدانستند که او در فراق تهرانش دق میکند. اما اینجا هم هنر او را با ارزش یک توالتعمومی تاخت میزدند. توالتعمومی بهتر است یا مستنطق؟