تکنگاری| کادوی تولد هفتاد سالگی مادربزرگ
روزنامه هفت صبح، مرجان فاطمی | «سپید دندان» را محکم بست و گذاشت جلوم. هنوز نیمساعت نشده بود که داده بودم دستش بخواند. اخمهایش توی هم بود. بادبزن زرد پلاستیکی را جلوی صورتش میچرخاند و زیر لب غر میزد: «حالا سر پیری همینم مونده بشینم این جک و جونورهارو بخونم.» از توی کتابخانه، «کلبه عموتم» را درآوردم. به نظرم خانوادگیترین کتابی بود که آن موقع میتوانستم توی کتابخانهام پیدا کنم.
به این یکی دست هم نزد و گفت که چشموچارش این یک کف دست کتاب را نمیبیند. طبیعتا توی آن شرایط دست گذاشتن روی سایر گزینههای موجود مثل «جزیره گنج»، «دور دنیا در هشتاد روز»، «گوژپشت نتردام» یا «دن کیشوت» هم کار چندان عاقلانهای نبود. اما کاریش نمیشد کرد چون تصمیم خودش را گرفته بود و میخواست هرطور شده به حرف دایی گوش کند و از ترس آلزایمر، روزی بیست صفحه کتاب بخواند.
طلسم کتاب خواندن مادرجون با ورود اولین کتاب فهیمه رحیمی به خانهمان شکست. سر کلاس علوم اول راهنمایی بودم که کتاب «بازگشت به خوشبختی»، مثل یک کالای قاچاق،از زیرمیز آمد و چسبید کف دستم. زنگ تفریح قبلی، صاحبش طوری از هیکل چهارشانه و تیپ جذاب و رابطه یواشکی مرد داستان با دختر همسایه تعریف میکرد و به خواندنش در عرض ۲۴ ساعت فخر میفروخت که آب از لب و لوچه همه راه افتاده بود. اسم متقاضیان کتاب را نوشت و گذاشتشان توی نوبت و من برخلاف همیشه، اینبار اول صف بودم.
از جلوی در مدرسه شروع کردم و تا دم خانه ۵۰ صفحه خواندم. بعد کتاب را جاساز کردم ته کیف و رفتم تو. آخر شب رفتم سروقتش. نفهمیدم کی خوابم برد و کتاب با چه وضعیتی جلوم پخش و پلا شده بود. فقط میدانم صبح که بیدار شدم، مادرجون رسیده بود به صفحه ۶۰ و برق عجیبی توی چشمهایش بود. برقی که فریاد میزد: «همینه، این همون کتابیه که میخواستم». از آن به بعد بود که روزشماری مادرجون برای چاپ کتابهای بعدی فهیمه رحیمی شروع شد. هروقت میآمد خانه ما یا سر وکلهام در خانهاش پیدا میشد، میگفت «خبری نشد؟»، «نیومد؟»، «قرار بود هفته پیش بیادها…»
«بامداد خمار» همه چیز را عوض کرد. به عنوان کادوی تولد هفتاد سالگی، یک نسخه برایش خریدم و کادوپیچشده گذاشتم جلوش. این کادوی تولد مادرجون بود اما آوازه شهرتش به گوش مادر و خواهرم هم رسیده بود. این شد که فردای روز تولد، سه نفری رقابتی نفسگیر پیش گرفتند. صبحها که بقیه خواب بودند، مادرجون کتاب را باز میکرد و سر صبحانه، مامان آن را میکشید طرف خودش. همینکه میرفت به خورشت سر بزند، کتاب میافتاد دست خواهرم و این چرخه رقابت تا شب ادامه داشت.
نشانه اصلی این رقابت هم سه کاغذ رنگی کوچک بود. گاهی وقتها که قرمز بیست صفحه جلو میافتاد، سبز کفری میشد و هرجوری شده خودش را میرساند. آخرسر آبی نفسزنان سر میرسید تا پرچمش را بیست صفحه جلوتر بکوبد و سر ناهار یا شام، بادی بیندازد به غبغب و اطلاعات جدید چند صفحه بعد را ریز ریز به خورد بقیه بدهد.
جریان کتابخوانی در خانه ما با این سرعت ادامه پیدا نکرد و با پایان بامداد خمار برای همیشه به پایان رسید. حالا دیگر مادرجون نیست و خواهرم هم از اینجور کتابها نمیخواند. اما کادوی تولد هفتادسالگی مادرجون، هنوز هم یادگاری پیش مامان مانده. گهگاه آن را از کمد میآورد بیرون خاکش را میگیرد و میگوید: «باید بشینم سرش دوباره بخونم.» این را میگوید و شروع میکند و به فصل دوم نرسیده، صدایش را میشنوم که: «آهان این بود. یادمه که.» بعد دوباره درش را میبندد و میگذارد توی کمد، قاطی بقیه یادگاریهای مادرش.