تکنگاری| وقتی میگویی هلو، من زردآلو میشوم
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: اولین خارجی عمرم یک پزشک هندی بود. با صورتی نسبتا سوخته و آبلهرو و عینکی و مو وزوزی. روبهروی خانه پدری ما در خیابان ششگلان تبریز خانهای اجاره کرده بود و برای من دیدن یک موجود خارجی آنقدر غریب بود که در همان سن شش سالگی هر روز پنجاه بار جلویش ظاهر میشدم و میگفتم هِلو. عجیب این بود که او نیز بدون هیچ تعجب و بیحوصلگی، پاسخ هلوهای مرا میداد.
هلو هلو هلو هلو. دیگر مادرم از دستم ذله شده بود اما پزشک مهربان هندی یک هلوی راحتی میگفت و میرفت خانه.میدانست که هر زمان از شبانه روز که از خانه بیاید بیرون، آنجا یکی هست که عاشق هلو گفتن به اوست.روزی اگر به او هلو نمیگفتم چیزی کم داشتم. خیلی کم داشتم. بعدها از هلو متنفر شدم و «ناسیلسان» جایش را گرفت.
* دو: دومین خارجی عمرم یک الجزایری بود. با دو متر و ۳۴ سانت قد. رنگپریده و لاغرو. ۳۲ ساله. که همراه تیم ملی بسکتبال الجرایز برای حضور در تورنمنت دهه فجر اوایل دهه ۶۰ به ایران آمده بود. من وقتی کنارش ایستادم تقریبا قدم به نافش هم نرسیده بود.ملت فرت و فرت باهاش عکس میانداختند و او دیگر از این همه معطلی که بروند عکاس دورهگرد خیابانی صدا کنند و کنارش بایستند و عکس بیاندازند کلافه شده بود.
میگفت «چی چی من براتون تعجبانگیزه؟ قد هم مگر میتواند فاکتور عجیبی باشد؟ اگر بروید سیرک، آدم بلندتر از من هم هست. اصلا اگر پدر من با مادر شما وصلت کرده بود ممکن بود شما هم اینجوری آسمانخراش باشید.داشتن قامت بلند چه فضیلتی دارد؟»
ما عصبی شده بودیم که مرتیکه به مادرمان انداخت اما به خاطر مهمان بودنش کاری باهاش نکردیم.
* سه: سومین خارجی جالب، یک خبرنگار خوشگل برزیلی بود که بعد از چاپ گزارشهایم از دوجنسیها در ایرانجوان، آمده بود تهران. برای مصاحبه و تحقیق. خیلی دُردانه بود.من تازه ضمن صحبت با او بود که فهمیدم در این دنیا بیجنسگرایان هم هستند اما مجله دیگر بسته شد و نتوانستم از آنها هم گزارشی تهیه کنم.
* چهار: چهارمین خارجی زندگیام والدیر ویهرا بود. مربی برزیلی تیم ملی در ملبورن. اصلا آدم با او حیف بود درباره فوتبال صحبت کند. اما یک آدم چندوجهی برای مباحثه درباره عرفانهای نوظهور در دنیا بود و ادبیات آمریکای لاتین. زنش هم دستهگل بود. فوتبال چرا باید حلقه رابطه ما با او میشد؟ دیر کشفش کردم و از ایران رفت. با دلشکستگی هم رفت. من هم انگلیسی نمیدانستم که باهاش نامهنگاری کنم.
* پنج: به همان اندازه که ویهرا از نظر من موجودی نازک دل و صاحبنظر و جذاب و خوشمحضر بود مصطفی دنیزلی هم آدم غریبی بود.
این را در چند مصاحبه طولانی از درونش کشف کردم. وقتی درباره موزه معصومیت و یاشار کمال حرف زدیم. یک لحظه دیدم با دست راستش چشمش را گرفته و پوست صورتش قرمز شده. تازه فهمیدم او هم مثل همه انسانها میتواند گریه کند. لهجه و لحنِ نفیسی داشت. موسیقی کلامش در حرف زدنهای عادی روزانه، مثل دکلمههای شاملو بود. واقعا حیف است آدم با چهرههایی چون ویهرا و مصطفی آبی، درباره فوتبال حرف بزند.
مباحثههای فوتبالی همیشه با آدمهایی مثل اخوان و شاملو و یدالله رویایی جذاب است که در عمرشان پله را با موریس مترلینگ عوضی میگرفتهاند. وگرنه آنهایی که حرفهایهای فوتبالاند از حرف زدن درباره فوتبال، کاملا اشباع شدهاند. این همیشه نوعی ویرگرفتن در من بود که دلم بخواهد با فوتبالیستها درباره فلسفه و هنر و سینما حرف بزنم و در عوض با شعرا و نویسندگان و سینماگران درباره فوتبال بپرسم. از توی این تضادها، معمولا مکاشفهها و استنتاجهای زیبایی درمیآید. مثل آن روز که با جاسم کرار در هتل شهریار درباره ضدفوتبال حرف زدیم و هنوز بُهت من سرجایش هست. اما در مصاحبههای فوتبالی، غیر از تحویل دادن یک مشت اراجیف تکراری چه دارند بگویند؟
* شش: برانکو هم با تمام یخ بودنش، اگر با یک سوال غیرمترقبهای سر ذوق میآمد میتوانست جذاب باشد. مثل روزی که از محدودیتهای زناشویی بازیکنان در نزدیکیهای مسابقات مهم پرسیدم و او جوابهای آکادمیک و عالمانهای داد اما خود بحث آنقدر تابو بود که هنوز موفق
به چاپش نشدم.