کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۸۲۵۷۴
تاریخ خبر:

تک‌نگاری | مُخبر ابلهی که من هستم

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: توی قهوه‌‌خانه میدان اصلی زنوز،نعلبکی به لبم تازه چسبیده بود که باغبان پیری، در میز روبه‌رو، رسما آبروی سگ به من داد و خُرد خاکشیرم کرد.چای داغ زغالی، سّق‌‌ام را سوزاند. نوش بود. سّق که چیزی نیست، غیرت هم اگر داشتم باید ته جگرم را می‌‌سوزاند. گفت«مملکتی که به این وضع افتاده، باید هم خبرنگارش تو باشی». تیشه دستش بود و به نظرم داروی سمپاشی به درخت در گونی کهنه‌‌اش. من که الکی نیامده بودم قهوه‌‌خانه.

داشتم دنبال علیرضا می‌‌گشتم که مجنون شهر بود. سرراه که داشتم به روستای هشتصدساله زنوزق می‌‌رفتم یکهو زنش و دو دخترش سمیرا و نرگس را در خیابان اصلی شهر دیده بودم که هر سه، پیچیده در چادرشبی ضخیم، رو به افقی محو ایستاده بودند. اولش فکر کردم دنبال تاکسی‌‌اند لابد. اما بچه‌‌ها گفتند کدام تاکسی مردحسابی؟ اینجا پرنده پر نمی‌‌زند.کار هر روزشان همین است. فاطمه خانم دوتا دخترش را آورده بیرون که هوایی بخورند. بس که حوصله‌‌شان سررفته توی آن خانه شبیه باغشاه.بس که قشقرق راه انداخته‌‌اند رو به آسمان‌‌ها و زمین‌‌ها.

ماشین را که جلوی پایشان ترمز زدیم،منوچهر با مادر سلام و علیک کرد و گفت چه لازم دارید؟ نخود لپه گوشت دمپایی سیب‌‌زمینی؟گفت هیچی. فقط چشم‌‌هایش از لای چادرشب معلوم بود که آن هم دو کاسه خون بود. آنقدر گریه کرده بود که سیاهی مردمکش هم سرخ بود.دوباره و سه باره و چهارباره اصرار کرد.چی لازم دارید؟ گفت هیچی. بس که این زن عزت‌‌نفس دارد و صبوراست.صبور از این بابت که توانسته بیست،سی سال آن دو دختر شیزوفرنیایی را به اینجا برساند.«هیچی لازم ندارید پس؟» می‌‌گوید فقط یک پارتی پیدا کنید که وقتی می‌‌خواهم این دوتا دختر را به خوابگاه شبانه‌‌روزی بهزیستی شهر ملکان تحویل بدهم بگذارند من هم پیش‌‌شان بمانم. اینها بدون من چه جوری زندگی کنند؟

* دو: مرد باغبان در قهوه‌‌خانه میدان اصلی زنوز، آبروی سگ بهم داد.میدان آنقدر خلوت بود که تنها در آن، پستان‌‌های آویزان یک سگ پیر گرسنه زیر سایه درختی بی‌‌مصرف که تازه هم جوانه زده بود به چشم می‌‌زد. تازه نعلبکی را به لبم نزدیک کرده بودم که وقتی فهمید دنبال علیرضا خلفی هستم رسما آبروی سگ بهم داد. بقیه چشم‌‌غره رفتند که مهمان است مشدی. اما برای من اینجور برخوردها از هزارتا تعریف چرت میلیشیای مضحک شبکه‌‌های مجازی، نوش‌‌تر است. نعلبکی را تازه سمت دهانم برده بودم که پیرمرد گفت «کدام دولت را دیدی به مردی که خودش دیوانه است و دوتا دختر دیوانه دارد و هیچ درآمدی ندارد و برادر شهید هم هست هیچ مستمری ندهد؟» دیگر باید خفه‌‌خون می‌‌گرفتم. راست می‌گفت. چنین مملکتی باید هم خبرنگارش من باشم.

* سه: زنوز را به خاطر عسل رضا عمواوغلی، به خاطر بغل کردن بزغاله‌‌هایش، به خاطر سیب‌‌های سرخ بزرگش که کف دست جا نمی‌‌گیرند، به‌خاطر زیارتگاه پیرشان درویش قیزی، به خاطر چشمه‌‌هایی که تمامی‌‌شان به سوی قبله روان هستند.‌ به‌خاطر اینکه تاریخش به هزاره چهارم قبل از میلاد می‌‌رسد و البته به‌خاطر اینکه متعلق به حضرت یونس بودنش در افسانه‌‌ها،دوست دارم. همان حضرت یونسی که اگر می‌‌دیدمش دامنش را می‌‌گرفتم و جزجگر می‌‌زدم بلکه به جای سفر به نینوا که مردمانش را از غضب قریب‌‌الوقوع الهی باخبر کنی باید سری به مملکت من می‌‌زدی که ترحم در آن از قبیله خسته من کوچیده است.شاید بهتر بود سری هم به زنوز می‌‌زدی که وضعیت علیرضا و دخترانش را ببینی. شاید من و علیرضا را هم با خود به دهان آن ماهی غول‌‌پیکر می‌‌بردی. شاید ما هم سه شبانه‌روز در شکم ماهی می‌‌ماندیم و بعدش وقتی که جناب ماهی، ما را به امر خداوند بالا می‌‌آورد به دنیایی برمی‌‌گشتیم که رئیس مملکتش آن باغبان صریح قهوه‌‌خانه بود.

* چهار: نشسته بودیم در خانه پدری منوچهر و باربیکیو می‌‌زدیم که علیرضا خودش رسید. یک رادیو جیبی ترانزیستوری قرمز چسبانده بود به گوشش که فقط خش‌‌خش می‌‌کرد و انگار فرکانس تمام ایستگاه‌‌های جهان از یادش رفته بود.رفته بود قهوه‌‌خانه و بهش گفته بودند که فلانی‌‌ها دنبال تو هستند.یکراست آمده بود اینجا، همین خانه پدری منوچهر که نشانی‌‌اش را از همان شب ستمگر یاد گرفته بود که وقتی زنش، دو دخترش را برده بود ملکان که برای همیشه در آسایشگاه بهزیستی بخواباند،آن شب علیرضا وقتی رفته بود خانه و دیده بود که هیچکدام از اهالی قبیله زنجیری‌‌ها نیستند و سکوت خانه آوار شده بود بر سرش، این بار دیگر راستی راستی دیوانه شده بود.

هرچه خیابان اصلی زنوز را بالا پایین کرده بود دیده بود خبری از طفلانش نیست. آخرش آخرشب به خانه منوچهر پناه برده بود و او هم جایش را در آشپزخانه انداخته بود.یک نعلبکی را هم به عنوان زیرسیگاری کنارش گذاشته بود اما صبح که پا شده بود دیده بود یک ظرف سوهان یک کیلویی حاجی چی‌‌چی و پسران، پر از فیلتر سیگار بهمن است. حالا علیرضا پیش‌‌مان بود و قصه آن شب را می‌‌گفت. کشتیارش می‌‌شدی که کمکش کنی، می‌‌گفت اول یک کار ساختمانی پیداکن و مرا به کار عملگی ببر و مزدم بده.

حالا علیرضا عصایش کنار دستش افتاده بود و جای زخم ساق پایش را نشان می‌‌داد که یادگار تصادف موتورسیکلت بود. در خیابانی که پرنده پر نمی‌‌زد، موتوری او را زده بود. برده بودندش بیمارستان تبریز. وقتی به هوش آمده بود دیده بود کل اهالی زنوز توی حیاط وول می‌‌خورند و به ملاقاتش آمده‌‌اند. خدایا دمت گرم از این بابت که عشق دیوانه‌‌ها را انداختی توی دل مردمان ما.

* پنج: ما تازه از روستای هشتصدساله و پلکانی «زنوزق» برگشته بودیم. روستایی که بعضی سنگ‌‌قبرهایش از دوران میترائیسم به‌جا مانده است.از پنجره قهوه‌‌خانه آنجا یک دل سیر به کوه‌‌های سلطان‌‌سنجر نگاه کرده بودیم و برگشتنی، باز زن و دو دختر علیرضا را در خیابان اصلی شهر،سفیل و سرگردان دیده بودیم که قدم‌‌آهسته می‌‌روند.گفته بودیم چی لازم دارید تو رو به خدا؟ گفته بود هیچ. چشم‌‌هایش دو نگین قرمز جگری‌رنگ بود و دخترانش پیچیده در شولای چادرشبی ضخیم، با تعجب نگاه‌‌مان می‌‌کردند.من فکر می‌‌کردم برویم برای دخترها بدلیجات بخریم و بیاوریم؛با کمی پفک و چیپس و اینجورچیزها ولی منوچهر می‌‌گفت ول کن بابا. یکهو گوشواره را به‌جای گوش به چشم‌‌شان می‌‌آویزند و مصیبت می‌‌شود.

التماس داشت می‌‌کرد به فاطمه خانم که الان چی کم دارید؟ او هم می‌‌گفت یک پارتی پیدا کنید وقتی می‌‌رویم آسایشگاه ملکان، مجوز بدهند من هم پیش دخترها بمانم وگرنه آنها که نمی‌‌توانند این دوتا را مهار کنند.آخرش قول دادیم پارتی پیدا کنیم.«فقط بگو چی لازم دارید؟گوشت؟پیاز؟دمپایی؟» با خیلی اصرار و التماس راضی شد به ۲۰۰ گرم چرخ‌‌کرده که بیشترش را در خانه بی‌‌یخچال شان که نمی‌‌توانند نگه دارند.بحث بر سر اینکه ما می‌‌گوییم یک کیلو و او از ۳۰۰ گرم بالا نمی‌رود به نتیجه نمی‌‌رسد. آخرش می‌‌گوییم شما همین‌جا بایستید و دو دقیقه بعد با ۶۰۰ گرم گوشت از آقایعقوب برمی‌‌گردیم.

دختری که موهایش را پله‌‌پله زده‌‌اند و دندانی به دهان ندارد و تمام مدت به من می‌‌خندد یک لحظه می‌‌پرد جلوی ماشین و نایلون را می‌‌گیرد.به نظرم گوشت را می‌‌شناسد. مادر اما زیر چادرشب همچنان گریه می‌‌کند.«ملکان آشنا ندارید؟» باید یکبار دیگر برگردم قهوه‌‌خانه و از باغبان پیر زنوزی بخواهم آبروی سگ بهم بدهد. تازه می‌‌فهمم نه تنها برادر علیرضا در جنگ شهید شده که زنش هم خواهر شهید است.کلکسیون غم‌‌هایم دیگر تکمیل تکمیل است. یک نفر را فقط می‌‌خواهم که کلکسیون فحش ترکی داشته باشد و دو سه روزی قشنگ مرا کنج دیوار بگذارد و حسابی فحش بدهد. بابت اینکه خبرنگارم.

* شش: علیرضا دوسه شیرینی مربایی را پشت سر هم می‌‌بلعد و از ظرف سوهان پر از فیلتر سیگار صحبت می‌‌کند. هر وقت حرف برادر شهیدش را پیش می‌‌کشم فقط می‌‌گوید «سرباز بود و دو سال از من کوچک‌تر.» حرف را عوض می‌‌کند به طرف تسبیح من و ساعت مچی طاها که چشمش را گرفته‌‌اند. هر دو از مچ باز می‌‌کنیم. می‌‌گویم مشدعلیرضا اینها را به شرطی می‌‌دهم که به کسی ندهی‌‌ها؟ می‌‌گوید «مگر من سفیه هستم که اینها را به کسی بدهم؟»

نه، داداش، سفیه منم. همین من مجنون که چشمم خورده به پشت‌‌بام‌‌های نارنجی زنوزی‌‌ها و تو را همین الان هم از یاد برده‌‌ام. نارنجی‌‌اش از آنجا می‌‌آید که طبق طبق زردآلو روی بام‌‌ها چیده‌‌اند تا خشک شود. طعم قیسی، آب دهانم را راه می‌‌اندازد. می‌‌گویم یعنی شما و همسرت هر دو خانواده شهید هستید و یک ریال کمک مستمری یا حقوق یا درآمد ندارید؟ می‌‌گوید نه. می‌‌گویم مگر می‌‌شود؟ می‌‌گوید مگر من سفیه هستم که این ساعتِ خوابیده و این تسبیح سندلوس تقلبی را به کسی بدهم؟

می‌‌گویم کسی را ندارید به بنیاد شهید سر بزند؟ می‌‌گوید بنیادِ چی؟ می‌‌گویم هیچی، برویم قهوه‌‌خانه بلکه آن باغبان پیر و رند، دوباره مرا بشوید و روی طناب پهن کند و بگوید باید هم این مملکت خبرنگارش تو باشی. اما پیرمرد از قهوه‌‌خانه رفته است. بوی آبگوشت پرچرب به دماغ می‌‌زند. بهاء ۲۷ تومان. املت ۱۲ تومان. کاش در لیست سفره‌‌اش زهر هلاهل هم داشت که حداقل ارزان‌تر از دیزی و املت برایم تمام می‌‌شد.

کدخبر: ۳۸۲۵۷۴
تاریخ خبر:
ارسال نظر