کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۹۵۱۳۱
تاریخ خبر:

تک‌نگاری| «مرگ سیاه» می‌دانید چیست؟

روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی | دوست ندارم از مرگ بنویسم ولی وقتی تمام درس‌ها را انبار کرده باشید برای آخر ترم، ناچارید به خواندن چندین کتاب در یک حوزه فکری. و بعد از یک هفته می‌بینید فاصله چندانی با یک واعظ ندارید. الان که در حال نوشتن این ستون هستم، مغزم آنقدر پر است از اشعار و روایات حکمی و اخلاقی که اگر خم شوم، می‌ریزد زمین!

منتها در این میانه گاهی هم مطالبی می‌خوانم که کمتر راجع به آنها شنیده‌ام: مرگ سیاه! ماجرا از این قرار است که مرگ را قدما شبیه ما نمی‌دیدند و آن را به نسبت می‌دانستند. هرچند محققان بعدها به این باور علمی رسیدند که ما روزانه می‌میریم، حتی در ثانیه؛ تا جایی‌که در سنین حدود ۴۰ سالگی،‌ تمام سلول‌های‌مان تغییر کرده‌اند و دیگر آن پیکر زیستی سابق نیستیم.

با این حال آنچه در تفکر عرفانی مطرح کرده‌اند، انواعی از مرگ اختیاری است که شاید کمتر به آن فکر کرده باشید. هرچند موضوع قبول یا رد این مرگ‌ها نیست. صرفا تأملی درباره آنهاست. چون اندر باب مرگ اختیاری گفته‌اند که مرگ چند نوع دارد: «مرگ سفید» به معنی ریاضت دادن به شکم، «مرگ سبز» به معنی آنکه به فقر دچار شده و صبور است به پوشیدن لباس‌های کهنه و پوسیده، «مرگ سرخ» به معنی دفع کردن خواهش‌های نفسانی از حرص و آز و خشم و کینه و غیره و خلاصه «مرگ سیاه».

«مرگ سیاه» می‌دانید چیست؟ سخت مرگی‌ست؛ سخت. «مرگ سیاه» یعنی بنشینی در محضر افرادی که نه تنها ربطی به تو ندارند بلکه رابه‌را بارت می‌کنند، خوارت می‌کنند و شلنگ به حیثیت و شأن تو می‌گیرند. تو هم باید صبوری کنی، بشنوی، جگر به‌دندان بسایی تا به «مرگ سیاه» بمیری!

در یک کلمه یعنی تحمل تمام آنهایی که تحت قالب کلمه «ازگل» قابل بررسی‌اند! و این بالاترین درجه موت اختیاری است. حرف من نیست البته. دارم از درس «کشف المحجوبِ» هُجویری، کپی پیست می‌کنم. منتها خیلی به تجارب شخصی‌ام نزدیک است؛ در آناتی که در محضر بعضی همکاران، مسئولان و مدیران زبان‌نفهم بوده‌ام. یا جایی‌که ناچار بوده‌ام به بستن دهان و مراعات خفقان.

هرچند هرچه فکر می‌کنم آن زمان نمردم و در لحظه‌ای که هیچ‌وقت یادم نمی‌رود پریدم حتی طرف را بغل کردم! داشت بهم می‌گفت چقدر احمقم که ناگهان در آغوشش کشیدم! بیچاره یارو حیران مانده بود دیوانه شده‌ام. منتها آنجا کشفی داشت اتفاق می‌افتاد مبنی بر اینکه یک آن دلم برای حیوانیّتش سوخت.

دیگر نخواستم سوارش شوم یا هِیَ‌ش کنم. دیگر حتی سم‌ضربه‌هایش را حس نمی‌کردم. گوش‌های بلندش را می‌دیدم که خواستم نوازش کنم. صوت کریه‌ش را آواز بکر طبیعت می‌شنیدم. و حرف‌های درشت و یاوه‌اش، شعر بود؛ شعر. شعری که دیوان دیوان مغازلات عاشقانه داشت و بیت به بیت، مراثی هجرانی، فراقی.

آدمی بود از بهشت رانده، آدمی از جهنمِ خود سوخته، در نیافتن خویش سرگشته و از این‌همه مصیبت، خود به خود گریسته. خودش را گم کرده بود و من اشک‌های فراقش را در آن لحظه می‌دیدم. ‌می‌شناختم. رقت‌بار بود. ترحم‌آورنده. در آن لحظه جایگاه ما عوض شده بود. گدای جوانمردی و انصاف دیگر من نبودم. داشتم رحم می‌کردم. ترحم‌کننده من بودم.

کدخبر: ۳۹۵۱۳۱
تاریخ خبر:
ارسال نظر
 
  • _user_1546414614

    بسیار دل نشین بود یاسر