تکنگاری| زن اثیری من مهین خنجری نبود
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: زن اثیری من در سینمای دهه ۵۰، مری آپیک بود. زن اثیری من در دهه شصت، گلچهره سجادیه بود که چشمهایش شبیه چشمهای مادرم بود و هنگامی که سکوت میکرد تضادهای جهان از جنگل مژگانش فوران میکرد بیرون. دیگر از دهه ۶۰ به بعد، من صورت زن اثیری را در میان سلبریتیهای تازه به دوران رسیده پیدا نکردم. همهشان شیت بودند و خام. باید جزجگر میزدند تا پخته شوند و در سیاهی چشمشان چیزی به اسم غبار هستی، تهنشین میشد. زن بزنبهادر که اثیری نمیشود. زن اثیری که قاتل نمیشود. زن اثیری اساسا بالفطره مقتول است.
دو: زن اثیری غیرتاریخی من اما مستوره خانم بود. با آن دامن کلفتِ پیچازی که تناش میکرد و آهوان به تماشایش صف میبستند. با آن ادبیاتی که از چشمهسارها و کوهستانها فرود میآمد و در دلت رسوب میکرد. میگفت زنها قشون خدا هستند و خودش در دهه بیست، سه تا زبان بلد بود. پدرش در اواخر قاجاریه، سه تا معلم سرخانه آورده بود که زبان یاد بگیرد دردانه نازدانهاش؛ عربی، انگلیسی و فرانسه. خب پیانو هم میزد و نتها و گوشهها و کرشمهها بازگوشانه اسیر دستش بودند.
او در دورانی پیانو بلد بود که همه زنهای مملکتش آواره مطبخنشین بودند و حتی هنگامی که با برادر یا شوهر خود به خیابان میرفتند باید زن از یک سمت خیابان میرفت و مردش از سمت دیگر، وگرنه کارشان با آژان جماعت بود. آن روزها که پیادهروهای لالهزار، مردانه - زنانه بود و زنها از پیادهراه چپ و مردها از پیادهرو راست تردد میکردند و آژانهای سبیل تا بناگوش دررفته، حتی داخل کالسکهها را حسابی میپاییدند. حتی پدر و دختر هم حق نداشتند توی یک کالسکه بنشینند. آژانها جریمهشان میکردند. زن وقتی سوار درشکه میشد -حتی با چادر و پیچه و نقاب- باید کروک را پایین میکشید تا داخل درشکه دیده نشود.
بزرگترین تفریح زنان آن عصر این بود که برای تفرج به قبرستان بروند و بساط ناهار روی قبرها بگسترانند و صفا کنند. مستوره در هشت سالگی به تماشای سیرک معروف روسها رفته بود. از آنجا که خانمها حق حضور در سیرک نداشتند باباش مجبور شده بود لباس پسرانه تناش کند و کلاه بگذارد سرش که موهایش را زیرش قایم کند. تازه به بلوغ رسیده بود که یک روز دیده بود چندین خوانچه با شتر دم خانهشان آوردند. دیده بود در خوانچهها آینه قدی هست و جاربلور هست و پنج کاسه نبات هست و پنج طاق شال کشمیری. دیده بود که همهشان را گذاشتند اتاق پنجدری.
دیده بود که یک انگشتر برلیان هم دست مادر خواستگار است که تحفه آورده است. با زبان کودکانه گفته بود این همه هدیه را برای کی آوردهاند مامان؟ مادر لبخند زده بود. و چشم مستوره افتاده بود به مرد پنجاه سالهای که گوشهای ایستاده بود و بدجور نیگاهش میکرد. گفته بود این تحفه کیست دیگر با این نگاه کریهاش؟ گفته بودند خب شاهداماد است. مردک تازه یک دانه زن دیگر داشت با چهارتا بچه قد و نیم قد که دنبالش آمده بودند توی خواستگاری. مستوره رفته بود خانه شوهر ولی حناق گرفته بود رسما. عروسکاش را از بغلش زمین نگذاشته بود. هی از پشتبامها گریخته بود به خانه مادری و هی برگشت داده شده بود.
آخرش که کمی قد انداخته بود رفته بود پیش محترم خانم و اخترالسلطنه و نورالهدی، گفته بود خفقان گلویم را گرفته خواهر، چرا کاری نمیکنید؟ گفته بودند وا خاک عالم؟ گفته بود بیایید جمعیت نسوان وطنخواه تشکیل بدهیم. گفته بودند وا خاک عالم. گفته بود برای جمعیتمان مرامنامه مینویسیم. گفته بودند وا خاک عالم. گفته بود میجنگیم برای باسواد کردن زنان ایران. گفته بودند وا خاک عالم. گفته بود توی مرامنامهمان مینویسیم که تمام زنان باید کالای ایرانی مصرف کنند. گفته بودند وا خاک عالم.
گفته بود باید پارچه وطنی استفاده کنیم برای لباسهامان و شروع کرده بودند به دوختن تافته یزدی برای تابستانها و کُرکی کرمونی برای زمستانها. برای باسواد کردن زنان هم توی خانه خودشان یک مدرسه اکابر تشکیل داده بودند. اخترالسلطنه گفته بود صدات از جای گرمی بلند میشود باجی، پولش را از کجا بیاوریم؟ نورالهدی گفته بود خب پول جمع میکنیم از خانمها. یک نمایش تیارت در خانهمان راه میاندازیم اعانه جمع میکنیم. چند روز بعدش توی یکی از اتاقهای بزرگ خانه نورالهدی در کوچه وزیردفتر سیصد صندلی چوبی چیده بودند و رفته بودند دنبال مجوز رئیس نظمیه.
نظمیهچی یک نگاه عاقل اندر سفیه کرده بود و گفته بود تنها چارهتان این است که بگویید مراسم عروسی برگزار میکنید، وسطش هر غلطی خواستید بکنید. اختر و نورالهدی و مستوره و محترم خانم بین زنهایی که میشناختند کارت تیارت پخش کرده بودند و برای خالی نبودن عریضه، دوتا مستخدمه نورالهدی را هم گذاشته بودند بالای سفره عقد که اگر آژان ناغافل وارد شد بگویند داریم پاتختی میگیریم برادر و آنقدر دستخوش و مشتلق بچپانند توی جیبش که برود پشت سرش را نگاه نکند. شب نمایش حتی مادام تریان هم آمده بود و تیارت راه انداخته بود چه تیارتی.
خانمها تازه داشتند از شیرینی نمایش، انگشتشان را با چاقو میبریدند که یکهو دیده بودند غولتشنها در خانه را از پاشنه درمیآورند. چند مرد قلچماق در را شکسته و آمده بودند تو. زنها قبلهشان را گم کرده بودند و هراسان و لرزان از راه پلههای پشتبام، گریخته بودند. اوباش آنقدر نورالهدی را زده بودند که یک گوشه بیهوش افتاده بود. از فردا هم توی شهر چو انداخته بودند که «زن ملعونهای داشت تیارت برگزار میکرد، حسابش را رسیدیم». احمد گاوی گفته بود خودم با همین چشمام دیدم که صابخونه دسته گلی بر دست و چتری بر سر داشت و داشت تیارت مادام تریان تماشا میکرد.
همین اوباش بود که از کتک زدن نورالهدی سیر نشده بود و دو شب بعدش دوباره ریخته بودند خانهاش و دارو ندار او را غارت کرده بودند. نورالهدی مجبور شده بود شبانه به محله دیگری کوچ کند و رسما افتاده بود توی بستر مریضاحوالی و سرسام و هذیان. محترم خانم هم از ترساش سکته زده بود.
چند روز بعد مستوره خانم در خیابان دیده بود که مردم دور روزنامهفروشان دورهگرد را گرفتهاند و یارو، نشریهای دستنویس بر دست گرفته و داد میزند« مکر زنان. مکر زنان. بشتابید. تمام شد». آن ورقپارهای سراسر فحش به زنان ایرانی، چنان دل مستوره را به درد آورده بود که یک نسخهاش را خریده، به خانه آورده و با خواندن هر سطرش جگرش آتش گرفته بود. جماعت نسوان فردایش رفته بودند سمت پاتوق روزنامهفروشها. هرکدامشان ده پانزده نسخه از آن را خریده و همان جا آتش زده بودند. اما به پلک زدنی، آژانها سوت سوتکزنان از راه رسیده و زنها را دستگیر و به کمیسری برده بودند.
با اینکه به کمیسر تعهد داده بودند که دیگر از مطبخ بیرون نیایند، اما به زودی باز جان در راه آزادی گرو گذاشته بودند و در نشریهای به نام جهان زنان مقالهای درباره«لزوم تعلیم و تربیت برای زنان» نوشته بودند که به محض انتشارش، مردها را چنان شاکی کرده بود که شکایت به کمیسری برده بودند. مستوره همان شب از شهر گریخته بود. رفته بود برای شکایت به محضر مجتهدی که تازه از عراق عجم برگشته بود. آقا دلداریاش داده بود و گفته بود: «زنها قشون خدا هستند زنهار مکن زنهار مکن» …
سه: بله. زنها یک زمان قشون خدا بودند. من چگونه میتوانم قصه زن قدارهکشی را تعریف کنم که عین بازیگر زخم کاری، خنجر بر شکم بزنبهادر گذر لوطیصالح چپانده بود و دل و رودهاش را بیرون کشیده بود. هنوز این شعار از آن زن چاقوکش در یادم مانده که توی قزلحصار از رئیس زندان شاکی شده بود و توی حیاط داد زده بود «سروان سرت سلامت. زنت … درآمد». برای من زن اثیری نه مهین خنجری، بلکه همان مستوره ها هستند که عمرشان را در راه آزادی گذاشتند و امروز یک بنبست فسقل هم در همین تهران درندشت به نامشان نیست.