تکنگاری | زندگی بعد از آتوسا
روزنامه هفت صبح، آنالی اکبری | دو روز بعد از مرگ آتوسا بود که نامه را پیدا کردم. جلوی چشم بود. همانجا روی زمین، کنار پایه آباژوری که تازه به دستش رسیده بود. آباژور را از استانبول سفارش داده بود. دو ماه و نیم طول کشید تا بالاخره با بستهبندیای دربوداغان به دستش رسید. آتوسا خوشحال بود. آباژور نقرهای را کنار تختخوابش گذاشت تا روشنایی شبهایی باشد که نوری در آن نیست. فقط درد است و ظلمت.
همه میدانستیم که آتوسا ماندنی نیست. خودش هم میدانست. احتمالا به همین دلیل بود که شروع کرده بود به خرج کردن هر آنچه داشت. آشپزخانه پر شده بود از ظروف سرامیکی دخترکان هنرمند اینترنتی. کمدش پر بود از مانتوهای دراز و کج و کولهای که به لعنت خدا نمیارزیدند اما قیمت بالایی داشتند. شروع کرده بود به خریدن آلبومهای اورجینال خوانندههای خارجی و گیاهانی که زنده نگه داشتنشان حتی از زنده نگه داشتن خودش هم سختتر بود.
صبح روزی که مرد، عکسی از مرغ سوخاری استوری کرده و نوشته بود: «اگر امروز رو هم قسر در برم، شب خودمو به خوردن ایشون دعوت میکنم.» در نرفت. دو ران مرغ خوش رنگ و احتمالا تند و برشته کنار کوهی از سیبزمینیهای خلالی تا صبح روز بعد ماندند و بعد ناپدید شدند. کمی دیرتر از خود آتوسا.
یکی دو هفته قبل موقع سر کشیدن شیرکاکائوی داغ گفته بود: «وقتی مُردم گریه زاری نکنیا. یک ذره بغض شیک کافیه. وقتی گریه میکنی واقعا زشت میشی.» خندیدم. خنده را کش دادم تا اشکی که خیال داشت از چشمهایم پایین بریزد را بخشکانم. بالای جسد آتوسا که ایستادم شبیه مردهها نبود. شبیه زنی بود که هنوز دستکم چند هفته دیگر فرصت زندگی دارد. فرصت در دست گرفتن ران مرغی سوخاری و فرو کردن سیبزمینیهای سرخ شده در سس چیلی تای.
فرصت تماشای چند اپیزود دیگر از سریالی ۸ فصلی. فرصت ریختن خرده نان برای پرندههایی که هر روز میآمدند، میخوردند، مدفوعشان را بهجا میگذاشتند و پر میکشیدند. فرصت چند بار پیادهروی دیگر در خیابانی پر فراز و نشیب. فرصت ایستادن زیر دوش آب گرم و لذت بردن از فرود سریع و پر فشار قطرههای آب روی شانههای خستهاش. چشمهای آتوسا بسته بود و دستهایش سرد. سردتر از همه وقتهایی که درخواست میکرد پتوی کرکی زرشکی محبوبش را بیاوریم و روی استخوانهای ظریفش بیاندازیم.
آتوسا رفته بود. این را همه میدانستیم. دو روز بعد از مرگش بود که نامه را از روی زمین برداشتم. کمرنگ بود و نامرتب. شبیه دستخط کسی که جدی جدی دارد آخرین کلماتش را با دستی کم جان مینویسد.« این دفعه واقعیه. بعید میدونم دوباره ببینمت. این عمر لعنتی خیلی کوتاه بود. از فردا برای من هم زندگی کن. این وصیت نیست، یک دستوره!» خوب شد آن لحظه، آتوسای زیبایم نبود تا ببیند چقدر زشت شده بودم.