کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۹۹۲۰۷
تاریخ خبر:

تک‌نگاری| دوال‌پای ۱۰۰درصد گیاهی

روزنامه هفت صبح، آنالی اکبری| در حالی که داشتم برگ و شاخه‌های خشک را جدا می‌کردم، دستم به چیزی‌ خورد که آنقدرها هم خشک نبود. با نارضایتی تکانی خورد و کمی جابه‌جا شد. خوب نگاهش کردم. درست هم‌رنگ و هم‌اندازه سایر شاخه‌هایی بود که دیگر لیاقت اقامت در گلدان را نداشتند. صورتم را جلو بردم و به شبه‌شاخه نگاه کردم. متاسفانه نگاهم را پاسخ داد و با آن چشم‌های عجیب چراغ‌مانندش بهم خیره شد.

با حالتی نیمه مشمئز دستم را کنار کشیدم و تند تند تکانش دادم. انگار می‌خواستم چرکی احتمالی‌اش را از روی دست بتکانم.
این بار با تکه چوب کوچکی جلو رفتم. باید هر طور شده آن جانور شبه‌شاخه را از گلدانم جدا می‌کردم. از اینکه آنطور خودمانی چسبیده بود به جایی حوالی برگ‌های سبزِ نوجوان، خوشم نیامده بود. با چوب هولش دادم. خودش را سفت کرد. شبیه به مسافرهای اتوبوس بی‌آر‌تی که نفوذناپذیر و مستحکم جلوی در می‌ایستند و نه به کسی اجازه سوار شدن می‌دهند و نه پیاده شدن.

تازه متوجه پاهای بی‌شماری شدم که زیر بدن شاخه مانندش پنهان کرده بود. پاهایش مثل سوزن‌‌هایی ریز و پر قدرت در ساقه فرو رفته بود. فهمیدم از آن جانورهای ضعیف و بی‌عرضه‌ای که سریع چپه و له و لورده می‌شوند، نیست و دارد با وقاحت از خودش دفاع می‌کند. پس فشار چوب را بیشتر کردم. قیافه‌ مرموزش شبیه به کسی شد که می‌خواهد با حالتی تهدیدآمیز بی‌سیم را از جیب کت بیرون بیاورد و درخواست نیروی پشتیبان کند.

بالاخره روی چوب سوار شد و دوال‌پا طور، پاهای مسخره‌اش را دور آن پیچید. فهمیدم ترس از ارتفاع دارد پس تند تند با حرکتی رولرکاستر گون تکانش دادم. چرا؟ نمی‌دانم. شاید به نیت اینکه بفهمد دیگر نباید به ساقه‌ دیگران بچسبد. بعد چوب را بزرگوارانه لبه‌ باغچه گذاشتم و بهش فرصت فرار دادم. شبه‌شاخه تکان نخورد. همان‌طور بزدل و وابسته چسبیده بود به تکه چوب. شاید هم فکر می‌کرد هنگام فرار، درست در لحظه‌ای که می‌خواهد احساس پیروزی و رهایی کند، از پشت توی کمرش شلیک خواهم کرد.

از اینکه چنین تصوری از من داشت خوشم آمد. ولی برای اینکه بفهمد قضاوتش چرند است، اسلحه‌ام را بیرون نیاوردم. فقط تماشایش کردم که چطور چوب جدید را حریصانه در آغوش گرفته بود. فهمیدم برایش فرقی نمی‌کند کجا بچسبد، فقط همین که جایی برای چسبیدن داشته باشد کافی است. هنوز تکانِ سرِ تاسفم به پایان نرسیده بود که کلاغی لبه‌ باغچه فرود آمد و نوکی به تکه چوب زد.

آخرین باری که شبه‌شاخه را دیدم از منقار کلاغی چرک و بی‌اعصاب آویزان بود و داشت با آن چشم‌های چراغ‌مانند مرموز، با حالت «هر چه می‌کشم از دست توست ای انسان» نگاهم می‌کرد. امیدوارم در معده‌ کلاغ چیز مطلوبی برای در آغوش گرفتن وجود داشته باشد. یاد آن عزیزِ از دست‌رفته‌ بغلی گرامی باد.

کدخبر: ۳۹۹۲۰۷
تاریخ خبر:
ارسال نظر