تکنگاری| بنگاه دوستیابی در اولین روز مدرسه
روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور | آقا بهنظر من این نظریهای رو که میگه یادآوری حوادث ناراحتکننده، وقتی زمان ازش میگذره، تبدیل به کمدی میشه رو یک کسی که فارغالتحصیل شده راجع به اول مهر گفته… البته من بسیار به اول مهر و بوی ماه مدرسه و این چیزها علاقه دارم ولی در هر حال بسیار محظوظم که صبح اول مهر لازم نیست بلند شم برم مدرسه…
یکی از هیجانهای اول مهر، مخصوصا در زمان دبستان، پیدا کردن دوست بود… یادمه بهواسطه همین جمله هم قانعمون میکردن بدون فغان و نق و گریه بریم مدرسه… انگار که بنگاه دوستیابی میبرنمون…خلاصه که تقدیر، از روز اول دبستان افتخار دوستی با انسان چندشی رو به من داد که هنوز که هنوزه از این موهبت بینصیب نیستم… طرف از همون روز اول مهرِ اول دبستان، نشون داد که خوب دوزاریاش افتاده دنیا دست کیه و تکلیفش رو با خودش روشن کرده و میدونه که چجوری باید پیشرفت کنه…
همون دقیقه اولِ روز اول مهرِ اول دبستان، که معلم گفت: «آخ… تختهپاککن رو یادم رفت بیارم» و این دوست جدید ما هم مثل فنر پرید که «من برم براتون بیارم؟… من برم براتون بیارم؟…» و رفت و برگشت و دودستی تقدیم کرد و معلم گفت: «آفرین پسرم… اسم شما چیه؟…» و این موجود هم لبخند پیروزمندانهای زد، معلوم بود که خوب کارشو بلده…
خب، بهواسطه این سیستم خدمترسانی، تبدیل به اولین مبصر زندگی من هم شد… روزی که معلم، این مقام را به او اعطا کرد، همچون شوالیه بین میزها قدم میزد و در کمتر از یک ساعت، کلیه اطلاعات لازم درباره کلیه دانشآموزان را گذاشت کف دست معلم… جوری شده بود اونقدری که ما از این موجود حساب میبردیم، از مدیر و ناظم و معلم نمیبردیم… دلیلش هم این بود که آنچنان با آب و تاب یک مسئله جزئی رو برای معلم تعریف میکرد که معلم اگر دلش هم راضی نبود، باز هم هوس تنبیه میکرد…
خلاصه که همون سال اول دبستان که اکثر ما، روی هوا بودیم و کلا نفهمیده بودیم که چه بلایی داره سرمون میاد و در آینده قراره چه بلایی سرمون بیاد و کلا گیج میزدیم، این دوست ما بارِ خودشو بست…از بختِ سیاه، سال دوم دبستان هم چشممون به جمال بیهمتای ایشون روشن شد که افتخار همکلاس بودن باهاشون نصیبم شد… دیگه تجربه یک سال تحصیلی هم پشت سرش بود و باز هم همون دقیقه اولِ روز اولِ مهرِ دوم دبستان، به معلم نشون داد که ایشون همونی هستن که میخواستین…
و این دوست سالها با من بود… نمیدونم چرا، ولی هرجوری که کلاسبندی میکردن باز هم ما با هم میافتادیم… و اینگونه شد که سالهای تحصیل من با زنگ صدای این بزرگوار همراه بود و لحن بهخصوص و منحوس صدایش، هیچوقت از گوش من خارج نمیشه:
- «آقا من حضور غیاب بکنم؟… آقا برم به آقای ناظم بگم؟… آقا دفترها رو جمع کنم؟… آقا امتحان نمیگیرین؟… آقا نمیپرسین که بهتر یاد بگیریم؟… و… و…»
و این جملات انتهایی نداشت و ایشون هم بدون توجه به اینکه تا چهحد موفق شده منفور کلیه بچهها باشه، کار خودشو میکرد و مسیر خودشو میرفت…خوشبختانه از اواسط دوران دبیرستان، دیگه ندیدمش و شوربختانه، اثری که بر روح و روانم گذاشته بود، باعث شده که هیچوقت اون صدا و قیافه فراموشم نشه… حتی امروز، بعد از گذشتن حدود ۲۵ سال از اون روزها، وسط مغازه فروش لوازم تحریر، از بین همهمه مردم، صدایش رو بهراحتی میتونم تشخیص بدم که مشغول خرید برای فرزند اول دبستانیشه و همزمان مشغول نصیحت:
- «این مدادها برای خودت… اینهم برای اینکه اگر معلمت خواست بدی بهش… این پاککن برای خودت، اینهم برای اینکه اگر معلمت خواست بدی بهش… این دفترها رو برای خودت گرفتم… این دسته کاغذ هم برای اینکه اگر معلمت خواست یا خواستی چیزی براش بنویسی… خب… بیا اونور رو هم ببینیم چیزی برای معلمت میتونم پیدا کنم یا نه…»