کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۱۴۹۷۵
تاریخ خبر:

تک‌نگاری | ببخشید دیر کردم، داشتم به قتل می‌رسیدم

روزنامه هفت صبح، آنالی اکبری | تلفن زنگ زد. مثل همیشه نادیده‌اش گرفتم. بعد از شنیدن صدای بوق پیغام گذاشت: «الو؟ الو؟ خونه‌ای؟ ببین، گوش کن. فکر نکنم امشب بتونم بیام. یکی زنگ زد تهدیدم کرد. گفته می‌خواد منو بکشه. چرا؟ نمی‌دونم چرا. فقط همین رو پای تلفن گفت. بهم گفت فقط دو ساعت وقت دارم. الان ساعت پنجه. دو ساعت دیگه می‌شه هفت. مهمونی‌های تو ولی همیشه ۹ به بعد شروع می‌شه. نه؟ خلاصه فکر نکنم بتونم بیام. الان می‌خوام برم درها رو قفل کنم و کمد رو بکشم جلوی پنجره. واقعا امیدوارم امشب کشته نشم. اگه همه‌چی اوکی بود دوباره بهت زنگ می‌زنم.»

بیب، بیب، بیب. پیغامش را سه بار گوش کردم. هر سه بار خندیدم. آدم بانمکی بود. از آن دخترهای بانمک دوست‌داشتنی که خودشان را با هر شرایطی وفق می‌دهند. صورتش آمد جلوی چشمم. آن لپ‌های گرد و آن بینی کوچک و آن پیشانی کوتاه. همیشه می‌خندید. وقتی خوشحال بود، وقتی استرس داشت، وقتی عشق‌های یکطرفه‌اش به شکلی تحقیرآمیز به بن‌بست می‌رسید، وقتی از پرواز جا می‌ماند، وقتی روز امتحان رانندگی یک نفر را زیر کرد. آره. جداً دختر بانمکی بود.

خواستم بهش زنگ بزنم و بگویم «نگران نباش. زنگ بزن به پلیس و همه چیز رو براشون تعریف کن.» اما دیدم حوصله این حرف‌ها را ندارم. حتماً می‌خواست بگوید موقع حرف زدن با پلیس استرس می‌گیرد و به تته پته می‌افتد و بهتر است به آنها تکست بدهد. لابد بعد می‌خواست چند دقیقه‌ای بخندد و بگوید «ولی عجب شانس گندی دارم من. درست باید روز مهمونی تو، تهدید به مرگ شم» حتما من هم باید دلداری‌اش می‌دادم که «بی‌خیال، اگه زنده موندی هفته دیگه یه دورهمی دیگه می‌گیرم» و او بگوید «مرسی مهربون.»

و من خنده‌ای مصنوعی تولید کنم و ماهیچه‌های صورتم درد بگیرد و او واقعی بخندد و چشم‌هایش ریز شود و وسط خنده‌هایش بگوید «راستی شام چی داری؟» و من پیشانی‌ام را بخارانم، باد را از لای لب‌ها بیرون بدهم و بگویم «ساعت پنجه ولی هنوز فکری واسه شام نکردم. فقط گردوها رو خرد کردم برای ماست و خیار، و کیسه فیله مرغ‌های یخ‌زده رو گذاشتم توی سینک تا سر فرصت یخ‌شون باز شه و سر فرصت به غذا فکر کنم و سر فرصت…» و او بگوید « از دست این تهدیدکننده‌های بی‌شرف. اگه اونجا بودم می‌تونستم کمکت کنم» و من بگویم « مهم نیست. تو به فکر مرگ و زندگی خودت باش. من هم یه‌جوری شام رو ردیف می‌کنم» و او بخندد و بخندد. نه از سر شادی، از سر غم. از سر وحشت و بیچارگی.

یکبار دیگر پیغامش را گوش کردم. این بار نخندیدم. دکمه را فشار دادم و حذفش کردم و ۴۰ ثانیه خیره شدم به تلفن سیاه. به تلفن عزادار. به تلفن شوم.رفتم توی آشپزخانه. یک چشمم به گردوهای خرد شده بود و یک چشمم به کیسه مرغ‌های یخ‌زده. هنوز تا ساعت ۷ خیلی مانده بود. شاید شانس می‌آورد. شاید تهدید نبود، شوخی بود. شاید ساعت ۹ زنگ در را فشار می‌داد و رو به دوربین غش‌غش می‌خندید. نشستم روی زمین و تکیه دادم به کابینت روبه‌رو و چشم‌ها را بستم. هنوز خیلی مانده بود تا ساعت ۷، تا ساعت ۹، تا شروع مهمانی‌ای که هیچ‌کس جز او به آن دعوت نشده بود.

کدخبر: ۴۱۴۹۷۵
تاریخ خبر:
ارسال نظر