کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۳۴۰۷۴
تاریخ خبر:

تک‌نگاری| باز‌ عزرائیل از‌ عقب حمله کرد آقا صدرُل

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: ما همه از زیرشنل او بیرون آمدیم. ما که می‌‌گویم یعنی حداقلش سه نسل. سه نسل از ما ورزشی‌‌نویسان بینوای بی‌کس پریشان‌‌خاطر یالقوز که از او الهام گرفتیم. از او که پریروز سرش را گذاشت زمین و تمام کرد. اینبار هم عزرائیل از عقب حمله کرد و دخلش را درآورد و او نتوانست بگوید آقا حمله از عقب که خطاست؟ مردی که یک عمر در تلفیق ورزش و ادبیات مدرن، سنگ‌‌تمام گذاشته و آنقدر اعتبار داشت که وقتی سهراب نازکدل می‌‌خواست به نشریه‌‌چی‌‌ها نامه بنویسد نه به آن ‌همه اعاظم ریش و سبیل‌دار ادبیاتچی، بلکه خطاب به او و نشریه او می‌‌نوشت.

فقط کافی‌ست «لید» مصاحبه‌‌اش با ساعدالوزرا را بخوانی، قیامت است. آدم دوست دارد همانجا چیزی بکوبد به شقیقه‌‌اش که چرا از نگارش چنین لیدی عاجز است؟ اما خب عزرائیل پشت او را هم به خاک رساند. که این کار هر شبه‌‌اش است. چه صدرُل باشی چه بلور. مثل آن شبی که بلور سرطان خون گرفته بود و صدرُل به همراه آقادُری رفته بودند عیادت آن مرد رستم‌‌صولت که از چهارشانگی‌‌اش هیچ نمانده بود و چه کودکانه از مرگ می‌‌ترسید. همان اول رسیدن، به دری گفته بود «من اگه قرار باشه بمیرم پا می‌‌شم تو رختخواب سیخ وامیستم که عزرائیل نتونه نزدیکم بیاد» و دری در جوابش گفته بود «آقابلور عزرائیل از عقب به آدم حمله می‌‌کنه نه جلو».

بلور گفته بود: « اما حمله از عقب توی کشتی، فول است» و دری جواب داده بود: «آقابلور عزرائیل عضو فیلا که نیست. فول‌‌مول سرش نمی‌‌شود. از عقب زیر می‌‌گیرد و دخل آدم را درمی‌‌آورد». سال‌‌ها بعد از مرگ بلور، وقتی آقادری هم داشت بعد از آن همه خیانت دیدن از کاپیتان سابق تیم ملی فوتبال، با حرکت فول عزرائیل مواجه می‌‌شد، چنان پریشان‌‌خاطر بود که حتی این دیالوگ هم به ذهنش نرسید که به بلور گفته بودند تا سرخوشش کنند و از عزرائیل نترسد. اما آن روز همین جناب عزرائیل، دخل او را در حالی درآورد که دلش در پمپ‌‌بنزینش واقع در یک مکان انتهای‌‌جهانی در ینگه دنیا پکیده بود.

حالا از آن سه تن، فقط همین آقاصدرُل مانده بود که ما به نثرش، جهان‌‌بینی ورزشی‌‌اش، تسلطش به پیچ‌و‌خم‌‌های مصاحبه‌‌های تاریخی و دانستگی‌‌های فروتنانه‌‌اش علنا رشک می‌‌بردیم و هر‌جا می‌‌رسیدیم می‌‌گفتیم ما از زیر شنل او بیرون جسته‌‌ایم. آنها ما را نگاه‌ نگاه می‌‌کردند و توی دل‌‌شان می‌‌گفتند شماها چه حمالی هستید که به شنل او فخر می‌‌کنید؟ می‌‌گفتیم حمال‌‌القلم. حمل‌‌کننده مدادرنگی‌‌های دوسوسمار.

دو: باید شما را ببرم به سال‌‌های یاس و گمگشتگی و کودتا. سال‌های بعد از اختگی‌‌های سال ۳۲ که از آسمان تهران لعنت بی‌‌وقفه می‌‌بارید. روزهایی که بارفروش‌‌های میدان در نقش ناجی نشسته بودند و آژان‌‌ها دمپر پروین آژدان‌‌قزی می‌‌چرخیدند. سینه‌‌ها پر از داغ و درفش بود و شاعران در وصف معشوقه شبزده‌‌ای به‌نام پوچی، غزل غزل قصیده می‌‌گفتند. کودتاچی‌‌ها شاعران را از رو برده بودند و هاشورهای مرگ مفت، بر در و دیوار جهان پاشیده شده بود که دادگاه‌‌های دکتر مصدق شروع شد و سه ورزشی‌‌نویس بدوی سختکوش ایرانی متشکل از نصیر و جعفر و صدرل دنبال خبرهای داغ دادگاه رفتند. شهر در دود و گَرد و اندوه سیاه گم شده بود و جماعت شبزده، در خیابان‌‌ها شاعران شهیر شهر- نصرت و کارو و جلال- را به‌هم نشان می‌‌دادند که آویزان می‌‌رفتند و رنگ به چهره نداشتند. هرکس به هر‌کس که می‌‌رسید می‌‌گفت «بیا دماغی بزن، لختی از این غائله بیاسا و از یاد ببر این‌همه بیداد را پسر».

اما در این میان، تنها ورزشی‌‌نویسان بودند که اهل دماغی زدن و سوزن‌‌بازی و رود نقره‌‌ای نبودند. تنها آنان که نفرت از خمودگی و نهیلیسم داشتند و در این فکر بودند که چگونه می‌‌توان این جامعه ماتم‌‌زده را از سیطره افیون و خمودگی و غمبرک زدن و ماتم‌‌زدگی، به‌در برد؟ تنها با سلاح ورزش بود که می‌‌توانستند رنگ ارغوانی را به رخ جوانان شهر برگردانند؛ دویدن تا سر حد جان. جنگیدن با پولاد سرد. سر گذاشتن در تشک‌‌های برزنتی. سوراخ کردن دروازه حریفان. تا بتوانند اذهان مردم را از چرکینی اخبار سیاسی تک‌‌بعدی دور کند. وسیله‌‌ای برای تکیه کردن و برخاستن از لجنزار مرگ و تقابل با مرگ‌‌اندیشی‌‌های مفرط که سینه شاعران را تمام و کمال مه‌‌آلود کرده بود.

سه: و چنین شد که فکر انتشار اولین مجله ورزشی جدی ایران از دل چنین فضایی برخاست. صدرل، کاظم‌‌خان را در سازمان ورزش پیدا کرد که عاشق قله و کوه و غار و اسکی بود و با ترجمه مقاله اولین «اورست‌‌نوردی»، «سفرنامه تنسینگ» را در آستین داشت. هسته اولیه جوان‌‌های درب و داغان باقیمانده از خون‌‌پاشی‌‌های ۲۸ مرداد ابتدا با خود چنین اندیشید که باید برای انتشار مجله، به فکر یک ضربه‌‌گیر باشند که پشتش پناه گیرند.

مردی که پرستیژش در حدی باشد که توجه محرمعلی‌‌خان‌‌ها را جلب نکند و لیات‌ها از قیچی‌‌ها در امان باشند. پس برای ظاهرسازی مدیرمسئول‌‌اش بود که رفتند سراغ منوچهرخان دونده قهرمان دوهای سرعت که می‌‌گفتند با شاه فالوده می‌‌خورد و کلی هم در ورزش، سوکسه دارد. آنها ابتدا در طبقه اول منزل رئیس کیهان در خیابان پهلوی جمع شدند. همان روزها که نطفه انتشار کیهان ورزشی همه‌‌شان را سرذوق آورد زد و صدرل هم صاحب فرزند اولش شد. اسمش را چه می‌توانست بگذارد جز «کیهان». مثلث منوچهر قراگوزلو به‌عنوان مدیرمسئول، صدرالدین الهی به‌عنوان آچارفرانسه و پست سردبیری که عنوانش به یک بوکسور جوان رینگ‌‌های خونین اختصاص داشت: محمود منصفی.

وای از این نوزاد عجیب‌‌الخلقه که به‌زودی نورچشم مردم ایران شد و آنها را صبح‌زود شنبه‌‌ها پای دکه‌‌های روزنامه‌‌فروشی کشاند که برای رسیدنش این پا و آن پا می‌‌کردند. روزگار چنان بر وفق مراد چرخید که صدرل به پاورقی‌‌نویس عظیم‌‌الجثه‌‌ای تبدیل شد که در دانشکده خبر تدریس و نسلی را زیر شنل خود پرورش می‌‌داد. آن روزها که او پاورقی پهلوان برزو را می‌‌نوشت آقادری نشسته بود گوشه‌‌ای که ببیند آیا می‌‌تواند از کاپیتان تیم ملی فوتبال نیز تختی دیگری بسازد که نشد و طرف در زندان ساواک، زه زد. که اگر ما هم بودیم می‌‌زدیم به هر‌چه نه بدترمان.

چهار: تختی که مُرد، صدرالدین در پاریس بود. هنوز تمام آن دو صفحه‌‌ها را که هر هفته تویش شش هفت یادداشت پُر و پیمان از پاریس به کیهان‌‌ورزشی تلکس می‌‌کرد توی کتابخانه‌‌ام نفس می‌‌کشند. به محض انتشار خبر مرگ تختی، آقادری که توی مجلس ترحیم مادرش بود، مسجد را رها کرد و با آقافکری زدند به … که تا دَم‌‌دَم‌‌های صبح فقط زار بزنند و گریه کنند. وسط اشک‌‌هایش بود که شماره پاریس صدرل را گرفت. «چه تیتری بزنیم؟» صدرل فی‌‌البداهه گفته بود بنویس «دل شیر خون شده بود».

در آن هنگامه پر از سوءتفاهم که روشنفکرهایی مثل جلال داشتند از مرگ تختی، شهیدسازی می‌‌کردند، همین تیتر کافی بود تا آقادُری را به محبس و آقافکری را به اتاق استنطاق امنیه‌‌چی‌‌ها بکشاند. صدرل در پاریس مقاله «پهلوانی که قهرمان نبود» را درباره غلامرضای خسته‌‌جان نوشت و فرستاد اما ساواک به همه‌جا دستور داده بود که زبان‌‌درازی درباره تختی قدغن است. مطلب صدرل رفت در زباله‌‌دان تاریخ و بو گرفت. نشد ببینیم در آن صحنه‌‌ای که تختی دارد به عکس جنازه چه‌گوارا نگاه می‌‌کند، چه مونولوگ و واکنشی از خود نشان می‌‌دهد. صحنه دلبستگی تختی به تصویر چه‌گوارا در تاریخ سانسور شد. ای لعنت بر همه محرمعلی‌‌خان‌‌های جهان. بلکه بیشتر.

پنج: خاطرات چه‌گوارایی در دل تاریخ دفن شدند اما داستان تیغ ناست در تاریخ ماند. داستانی درباره روزهایی که صدرُل و آقادری در کیهان ورزشی فرمانروا بودند و یک روز یارو نماینده تیغ صورت‌‌تراشی «ناست» گفته بود اگر تختی موافقت کند که عکسی از او را در حال تراشیدن ریش با تیغ ناست بگیریم و روی بدنه اتوبوس‌‌ها و تابلوهای اعلانات سینمایی و روزنامه‌‌ها نصب کنیم نان‌‌مان توی روغن است. بیلبوردی که تختی را در قالب رستم نشان می‌‌داد که ریش دوشقه دارد و شعار می‌‌دهد «ناست سوسمارنشان، هی می‌‌تراشد… هی می‌‌تراشد…». سرجمع پانصد هزارتومان پول به آقاتختی می‌‌دادند که لنگِ دوزارش بود.

قشنگ پول دو سه آپارتمان بود که برود از اجازه‌‌نشینی نجات پیدا کند. اما یک ربع هم طول نکشید که تختی جلسه را ول کرد و با سگرمه‌‌های درهم رفته برگشت تحریریه کیهان ‌‌ورزشی. برافروختگی آن روز تختی را هیچکس به عمر ندیده بود. صدرل و آقادری هرچه تعارفش کردند که بنشین و یک چای با ما بخور، ننشست. هول‌‌هولکی رفت و وسط راه رویش را برگرداند و فقط گفت: «آقایون، ما مرخص می‌شیم. لطفا دیگه از این لقمه‌‌ها واسه ما نگیرید. به این آقام بگین ما اینجوری ریش نمی‌‌تراشیم». حالا دیگر دُری از خجالت لبو شده بود و تحریریه تا ساعت‌‌ها یخ زده بود و صدرل پلک‌‌هایش را می‌‌مالید و عینکش را مه گرفته بود.

شش: مربع صدرُل و کاظم‌‌آقای اصل‌‌چهاری و آقادّری و آقای دال اسدالهی کولاک‌‌ترین تحریریه تاریخ ورزشی‌‌نویسی ایران را ساخت. مردانی که عاشق سبک پاریسی بودند. چه در مجله‌‌نویسی، چه در باشگاهداری و حوزه‌‌های مدیریتی و چه در سبک ادبی و ژورنالیستی. چنانچه حتی در سال‌‌های میانی دهه ۵۰ نیز بعد از آنکه کاروان شکست‌‌خورده ایران عین موش آب‌‌کشیده از المپیک مونترال ۱۹۷۶ برگشت (با دو برنز برای کاروان ۱۶۵ نفره) باز به فکر پیاده کردن «دکترین پاریسی» برای نجات ورزش افتادند. این دیگر آخرِ شکست‌‌خوردگی و غمبرک زدن بود. دولت چاره را در این دید که درِ سازمان تربیت‌‌بدنی را کلیوم سه‌‌قفله کند و دنبال ساختار مدرنی برای ورزش باشد که تلفیقی از ساختار آلمان‌‌شرقی با یکجور ماکت فرانسوی باشد.

اما این نیز تبدیل به خیالی باطل شد. آن روزها تیمسار حجت از ورزش گریخته و نوبت به رئیس جدیدی رسیده بود که خلبان چیره‌‌دست و خوش‌‌تیپ آکروجت بود. و همو بود که با اینکه لگد به پشت گربه نزده بود، به صدرل رو انداخت که «بیا به کمکم، باید همه چیز را از نو ساخت». تیم دپارتمان صدرالدین و دوستانش آنقدر در کالج‌‌ها و آکادمی‌‌ها گشتند که بالاخره «دکترین پاریسی» را برای ساختار کلان ورزش انتخاب کردند. از روی ماتریالی با عنوان «پژوهش در اندیشه‌های بنیادی ورزش از انتشارات کمیسیون اندیشه‌های بنیادی کمیته‌های ورزش پاریس ۱۹۶۹». عنوانش دراز بود اما شاید می‌‌توانست یک قالب‌‌گیری آکادمیک به ساختار ورزش ایران بدهد.

اما انتکتوئل‌‌های ورزش که گمان می‌‌کردند حالا با این پژوهش شگرف، تکانی زیربنایی به ورزش ایران می‌‌دهند نیز شکست خوردند. ورزش چنان آلوده و مخروبه بود که حتی با آن دکترین پاریسی نیز از جایش تکان نخورد که نخورد. ای لعنت بر این سبک پاریسی که عین غده توی گلوی ما ماند. و فیلا به عزرائیل که از پشت حمله می‌‌کرد اخطار نداد. تصمیم گرفته‌‌ام وقتی خواست به من حمله کند امبه بنشینم و بگویم من پشت و رو ندارم قربان. بیا رخ به رخ راحتم کن.

کدخبر: ۴۳۴۰۷۴
تاریخ خبر:
ارسال نظر