تکنگاری / این ماجرا واقعا اتفاق افتاده است...
روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی | شب است. حدود ساعت یک. اتاق افسر نگهبان. این ماجرا واقعا اتفاق افتاده است. فرمانده پایگاه وارد میشود. افسر نگهبان بلند شده پا کوبیده. فرمانده میپرسد: «بدترین ساعت پاسداری، چه ساعتیه؟» افسر میگوید: «دو تا چهار صبح.» فرمانده مجدد میپرسد: «بدترین جای پاسداری کجاست؟» افسر میگوید: «ته باند.» فرمانده رمز شب را از افسر میپرسد، سلاح برمیدارد و دستور میدهد یکساعت بعد او را به همانجا ببرند؛ بدترین پست نگهبانی پایگاه.
افسر احتمال میدهد خطایی سر زده باشد یا ماجرای توبیخ در کار است اما فرمانده دیگر از اتاق خارج شده و رفته. یکساعت بعد هم پست را از سرباز صفر تحویل گرفته و خودش درحال پاسدادن است؛ جایی که باد و سوز بههم آمیخته و دما را بهشکلی تصاعدی پایین کشیده. فرمانده به تمام نیروها دستور میدهد که برگردند و ساعت چهار صبح بیایند. بعد از دوساعت، یکی از همراهان برمیگردد و هرچه نام فرمانده را صدا میزند، خبری نیست.
درنهایت به تودهای ته باند پایگاه مشکوک میشوند و جلو میروند. بعد فرمانده را میبینند که سرش را لای پاها فرو برده، اورکت را روی سر کشیده و در دمای وحشتناک زمستان آن شب، تکان نمیخورد؛ یخ زده! طرف هرچه صدا میزند، فرمانده حتی توان صحبتکردن ندارد. او را بلند میکنند و به پایگاه میرسانند. تازه بعد از چندساعت نشستن در اتاق افسر نگهبان، بهتر میشود. میدانید اولین جمله او چیست؟ رو به اطرافیان میکند و میگوید: «مرگ رو به چشمم دیدم!»
فردای آن شب که به حال عادی برگشته میگوید: «مردم بچههاشونو دادن دست ما، ما اینها رو آوردیم اسیری؟! این بدبختها چی میکشن اونجا؟» جالب است بدانید این اولین سالی است که او فرمانده پایگاه ششم شکاری ارتش شده. و فقط برای اینکه حال و روز زیردستان خود را درک کند، در بدترین ساعت و بدترین نقطه پایگاه، پاس داده! بعد هم دستور به توقف پاسداری در این نقطه میدهد و مجهزکردن سربازان به دستکش، کلاه کامل بافتنی، اورکت مخصوص و…
درباره این فرمانده شاید زیاد شنیده باشید اما شبیه آن را امروز بگردید و بین بعضیها پیدا کنید! نمایندهای که از مردم طلبکار است، مسئولی که ملت را بدهکار به خودش میداند، مدیری که بهترینها را همیشه برای خودش میخواهد و… اما نقطه تأسفانگیز فقط این واقعیتهای امروز جامعه نیست. بدبختی اینجاست که درباره او سریالی ساخته میشود که کارگردان آن، فرهاد توحیدی، میگوید: «اگر آنچه واقعیت داشت مطرح میشد، خیلی از مخاطبان باور نمیکردند و صحنههای ساختهشده را دروغ میپنداشتند!»(روزنامه اطلاعات، ۱۹مرداد).
راستش اما من پا را فراتر میگذارم و میگویم اگر آنچه را واقعیت داشت درباره شهید عباس بابایی میساختند، شاید اصلا بعضیها اجازه به ساخت چنین سریالی نمیدادند. چون در بین مدیران ما کماند کسانی که همپای مردم زندگی کنند. از پوپولیسمی که در دورهای از دهههای گذشته رایج شده بود، حرف نمیزنم. از انسانیتی صحبت میکنم که دیگر کسی به پای آن بلند نمیشود، آستین بالا نمیزند و دستکم کلاه از سر برنمیدارد و بهاحترام از آن سخن نمیگوید.
کمااینکه البته دوستان نزدیک بابایی میگویند، همان زمان هم عدهای به زمزمه میگفتند دیوانه است! هرچند من این جنون را میفهمم. خرد(با سواد اشتباه نگیرید) و آگاهی به نقطهای میرسد که دیگر انسانهای عادی مثل ما درکی از خردمندی خردمند ندارند. حتی او را دیوانه میپندارند چون در گفتار، پندار و رفتار، دیگر شبیه دیگران نیست. انسانها عموما «دیگران»اند؛ آنقدر شبیه هم زندگی میکنند که انگار یک جمعیتاند. آنها خودساخته و خودیافته نیستند.
برای همین شبیه یک جمعیت حرف میزنند، شبیه یک جمعیت زندگی میکنند و در نهایت هم شبیه یک جمعیت میمیرند. درحالیکه انسانی که خودش را مییابد، تنهاست و خداوند که تنهاترین موجود است، شیفته تنهاهاست. برای چنین تنهایانی، تنهاترین موجود جهان، بس.
*** به مناسبت سالروز شهادت خلبان عباس بابایی و در گرامیداشت مقاله روزنامه اطلاعات به قلم مهدی نوروزی که حالم را دگرگون کرد…