کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۸۸۰۱۵
تاریخ خبر:

تک‌نگاری| قلبم از شمس‌‌العماره نیز ویران‌تر است

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار| یک: آقا من در این روزهای بدبختی و کوررنگی، عاشق یک افسانه ژاپنی شده‌‌ام. یک افسانه‌‌ باستانی که در آن، پدر نوزاد موظف بود هنگام وضع حمل همسر خود، سخنرانی غرایی کرده و بگوید «آسیرو! گوش كن ببین چی می‌‌گم. بعدا نگو نگفتی. حالا که داری می‌‌آی بیرون، در جریان باش که این روزها قیمت خرچنگ و قورباغه و مارمولک بسیار گرون شده. دولت هنوز کوپن سوسک و مار رو واسه پختن غذا اعلام نکرده. از کرایه مسکن و گرونی زایشگاه هم که نپرس. آسیرو! توجه کن ببین چی می‌‌گم. مملکت عجیب هرکی هرکی هست. حالا اگه دوست داری بیرون بیا و اگه طالب نیستی، برگرد برو سرجات و دیگه نیا.»

هنگام شنیدن این افسانه، چنان حالم خوش شده بود که شیطان در گوشم می‌‌گفت بیایم بالاغیرتا یک زنگوله پای تابوت برای خودم درست کنم و هنگام تولد و ورود نوزاد به دنیا از شکم مادر، بلندگو در دست بگیرم و بگویم «ببین اوشاقلار! دلار شده 36 تومن، داروی مرکورکورم پیدا نمی‌‌شه. دانشگاه‌‌ها وضعش خرابه.

سخنگوی دولت هر روز ما را مچل خودش می‌‌کنه. ببین بشر! آب قطعه، برق قطعه، گاز قطعه، قیر قطعه، حتی پورتاخالدان زاتدان هم قطعه. اوشاقلار! خوب گوش کن ببین چی می‌‌گم. خانه شده متری شصت میلیون تومن. پراید کیلویی فلانقدر. آزادی مطبوعات هم که داره بیداد می‌‌کنه. حالا اگه می‌‌خوای بیا بیرون و اگه نمی‌‌خوای، برو سرجات، ته زهدان، بتمرگ و غمبرک بزن و دیگه نبینم بیای و بعدا گلگی کنی که شما به خاطر یک دم خوشگذرانی خودتان، ما رو پس انداختین تو این دنیا.»

عجیب هوس زاییدن و تولیدمثل دارم این روزها. فقط برای اینکه افسانه ژاپنی را پیاده کنم ببینم بشر به خوشبختی می‌‌رسد یا همان بینوای قبلی است؟ ولی حیف که دکتر مامایی‌‌مان می‌‌گوید «شما دیگر زرت‌تان قمصور شده حاج‌‌آقا و نمی‌‌توانی تولیدمِثل کنی. بروید همان مَثل‌‌هایتان را تولید کنید!» با این‌همه اما یادم باشد دفعه بعد که به دنیا آمدم و هوس بچه کردم، سر زایمانم بلندگو در دست حتما با توله‌‌هایم تعیین‌‌تکلیف کنم.

آخر در تمام این سال‌‌ها هر وقت که خرشان توی گل گیر کرد هی تیکه انداختند به ما والدین ولدچموش که «شماها به خاطر یک لحظه خوشی‌‌تان، ما را پس انداختید توی این خاورمیانه بدبخت که کار پیدا کردن و خانه خریدن و عاشق بودن و خوشبخت شدن در آن، بیشتر به یک رویای صورتی می‌‌ماند.» آسیروجان، مرا بگو که اینجور وقت‌‌ها سرم را می‌‌انداختم پایین و زل می‌‌زدم به گل‌‌های قالی و رویم نمی‌‌شد بگویم من نبودم دستم بود، تقصیر آستینم بود.

دو: آقا غیر از این افسانه دل‌‌انگیز ژاپنی، من همچنین عاشق آن نماینده مجلس صدسال پیش هم هستم که وقتی شنید در دنیا اتومبیل اختراع شده و ایران قرار است چند دستگاه اتول وارد کند، در اعتراض به پیدایش تکنولوژی، از اصفهان که حوزه انتخابی‌‌اش بود تا طهران را با خرش آمد. حالا من کاری با آن نماینده ندارم که وقتی به تهران رسید عنوان قهرمان مبارزه با تکنولوژی را از مردم دریافت کرد و بادی به غبغب انداخت این هوا (دستم را نگاه کن) و دیگر از آسمان به زمین نیامد.

من فقط می‌‌خواستم آن خر بینوا را پیدا کنم که چهارپنج روز تو راه خاکی یورتمه رفته بود و ازش بپرسم که حضرتعالی وقتی خسته و هلاک وارد تهران شدی، اولین اتولی را که دیدی چطوری نگاهش کردی و چی بهش گفتی. این خیلی مهم است که من بدانم خره چی تو دلش می‌‌گذشته. خره که نمی‌‌داند من چی تو دلم می‌‌گذرد الان.

سه: آقا این روزها که افسانه پدر آسیروی ژاپنی و حال و احوالات نماینده مجلس ایرانی، توی مغزم وول می‌‌خورند راسیّتش حال عبدالله‌‌خان دوامی در دهه نهم زندگی‌‌اش را دارم. همان غول بی‌‌بدیل موسیقی ایرانی که شاگردانی چون صبا، شجریان، لطفی، علیزاده، مشکاتیان، پایور، گلپا، سیما بینا و شهرام ناظری از اندوخته‌‌های سینه‌‌اش بسیار چیزها آموختند. کسی چه می‌‌داند عبدالله‌‌خان وقتی در کهنسالی، عشق سفر حج افتاد به سینه‌‌اش، چه حالی داشت. عین یک کودک شده بود. بی‌‌صبر و شتابان.

از شادی چشمانش برق می‌‌زد و نای منتظر شدن نداشت. چنانچه وقتی به مکه رسیده بود چنان سراسیمه بود که حتی صبر نکرده بود لباس احرام بپوشد و با همان لباس سفر در همان دقایق نخست، بی‌‌هیچ معطلی راه خانه خدا را گرفته بود که به آغوش وصال برسد و آرام بگیرد. اما ساعتی بعد هنگامی که با حالی ویران و خراب به هتل برگشته بود هیچکس نمی‌‌توانست جلوی اشک‌‌هایش را بگیرد. جفت پایش را کرده بود در یک کفش که «الا و بلا، من می‌‌خواهم برگردم وطنم.»

در حالی که لباسش پاره شده بود و کلاهش بر گردنش فرو رفته بود زار و نزار همچون کودکان بی‌‌مادر اشک می‌‌ریخت و دلشکستگی‌‌اش را درمانی نبود. زنش هول کرده بود که «بگو چه بلایی بر سرت آمد عبدالله‌‌خان. چه شد آن همه شوق و ذوق کودکانه که به خاطرش شب‌‌ها خواب بر چشمانت نداشتی؟» میرزاعبدالله‌‌ اشکریزان گفته بود «من نمی‌‌دانستم که نباید با این لباس معمولی وارد خانه خدا شوم و در همان اولین لحظات که پا بر پله‌‌های صحن گذاشتم شورطه‌‌ها چنان بر سرم کوبیدند که نابود شدم. آنها انگار کافری را زیر باتوم گرفته بود که خدا نمی‌‌شناخت.» حالا دیگر چنان دلشکسته بود که همچون کودکان بهانه مادرش را داشت که نامش تهران بود.

پیرمرد پایش را در یک کفش کرده بود که «مرا برگردانید تهران. مرا برگردانید ایران. همین الان. طیاره‌تان کجاست؟» آخرش هم او را با همان حال مکدرش به وطن برگرداندند. تا یک مدتی حالش چنان دگرگونه بود که هیچکس را به حضور نمی‌‌پذیرفت و با خود، زیرزبانی سخن می‌‌گفت «یاروها خیال می‌‌کنند خداوند، پادشاه است و با لباس عادی نمی‌‌توان به دیدارش رفت. همان خدایی که بالا و پایین مرا دیده است و تنها کسی است که با هیچکس رودربایستی ندارد.»

چهار: این روزها حال میرزاعبدالله را دارم و پدر افسانه‌‌ای ژاپنی‌‌ها که رو به جنین‌‌اش فریاد می‌‌زد و البته بدتر از همه، حال خری که آن نماینده مجلس را به تهران آورده بود. اگر در داروخانه‌‌هایتان مرکورکورم پیدا می‌‌شود کمی به قلبم بمالید. قلبم از شمس‌‌العماره نیز ویرانتر است.

کدخبر: ۴۸۸۰۱۵
تاریخ خبر:
ارسال نظر