تو را میشناسم چون جای زخمهایمان شبیه هم است
روزنامه هفت صبح، آنالی اکبری | شاید در قاره و سرزمینی دیگر، پیدا کردن کسی که به زبان ما حرف بزند خوشایند و تنها عامل به وجود آمدن حس نزدیکی باشد، اما هم زبان بودن در شهر خود، معنای خاصی ندارد. چه چیزی ما را به غریبههای شهر خود نزدیک میکند؟ به گمانم تجربههای مشترک.
این که اتفاقی با کسی روبهرو شویم که کودکیاش را شبیه ما گذرانده باشد و به اندازه ما دلباخته فلان شخصیت کارتونی بوده باشد و هنگام خیالبافی پیش از خواب خودش را جای فلان کاراکتر در فلان فیلم گذاشته باشد و شبی کابوس فلان عروسک را دیده باشد و در نوجوانی پوستر همان گروه محبوب روی دیوار اتاق خوابش بوده باشد و با همان ترانه مشترک لب خوانی کرده باشد و جلوی فلان مجسمه فلان پارک عکس یادگاری گرفته باشد
و همیشه کیکهای تولدش را از قنادیای مشترک خریده باشد و جوکها و شایعات زرد قدیمی مشترک را شنیده باشد و اسم کوچههای فلان خیابان فرعی را حفظ باشد و خاطرات اوایل جوانیاش در همان محدوده جغرافیایی خاطرات مطلوب ما گذشته باشد و فلان کتاب را در سنی مشترک خوانده باشیم و هم زمان خورهوار به تماشای فیلمهای فلان کارگردان نشسته باشیم و همزمان روز و شب مان با تکرار فلان موزیک گذشته باشد، جذاب است. اما شاید اندوه و سختیهای مشترک آدمها را به هم نزدیکتر کند.
این که بفهمی غریبهای از مرداب مشکلات شبیه تو بیرون آمده، به خاطر رنجی مشترک شبها را بدون خواب به صبح رسانده، از ترسِ تو ترسیده و جای زخم خوب جوش نخورده شبیه تو را بر روی تن دارد، دلچسب و تسکین دهنده است. جالب است که بفهمی غریبهای را از سالها پیش میشناختی؛ پیش از آن که چهرهاش را دیده باشی.