تاثیر علی دایی برزندگی ما؛ همزاد علی دایی
روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی | علی دایی واقعا علی دایی نبود، چون از وقتی خاطرم میآید لبویی بود. یعنی بهش میگفتند علی لبویی. برعکس لبوییهای دیگر هم، خونآبه جگر رویشان نمیریخت. ملاقه را برمیداشت و همان آب مانده چغندرهای دودخورده توی خیابان را رویشان میریخت. زمستانها این شغلش بود. تابستان میرفت آپاراتی، بیمعرفتی نداشت. یعنی لاستیکها را مرامی باد میداد. بعد هم که علی دایی توپ را با یک معلق رویایی توی دروازه کویت کرد، علی دایی دیگر شد علی دایی.
میگفتیم: «بریم پیش دایی؟» و میرفتیم پیش علی دایی. توی آپاراتی، تلویزیون بزرگ داشت و ما خیلی از بازیهای ملی را با علی دایی دیدیم. فقط بهخاطر شباهت چهرهاش با علی دایی نبود که بهش گفتیم علی دایی؛ بهخاطر قد بلندش و بهخاطر اینکه بالاخره هر کس توی آن محلههای قدیم یک لقبی داشت؛ استانکو یهپاشنیس (بعد از اینکه پای ستّار شکست و رفت داخل گچ، بچهها صدایش کردند «یهپاشنیست»!)، فرشاد دو لا (بهخاطر اینکه یک بار از جلو لایی خورد، یک بار از پشت) و فرید خاوری که بعدها شد فرناندو خار (مصغّر خارمادر)! رود گولیت هم داشتیم.
همینطور گولیت سفید، خورخه گامبو و بعدترها آرمان رافائل گونزالس پُخ! اما برای علی دایی بچهها پسوند ناجوری انتخاب نکردند و همان علی دایی ماند. حدود ده سال پیش هم که گذرم سمت آن طرفها افتاد، هنوز علی دایی بود. یک مقدار کمی پیشرفت کرده، توی شهریار مغازهای دست و پا کرده و آنطور که شنیدم با دو سه تا آینه و قیچی و تیغ سلمانی، بالاخره آرایشگری بدپاخوری ندارد. یعنی چند تایی مشتری دارد که روزگار بگذراند.
از آن به بعد هم همه بهش میگویند علی دایی، شهریار! با همان قد بلند میایستد پس کله مشتری و تق و تق قیچی را دور سر میچرخاند و خم و راست میشود تا بالاخره زندگی را بگذراند. یک بار هم ازدواج کرد که سر عقد طرف بههم زده بود برگشته بود روستاشان. ملت گفتند بهخاطر قد کوتاه دختره بود و شکایت کرده که این نردبون دزدهاست! اما من فکر میکنم به خاطر توداری دایی، هیچوقت مشخص نمیشود واقعیت ماجرا چه بود.
فقط چند وقت پیش که گذرم افتاده بود شهریار، بابت فوت یکی از اقوام، دیدمش که پیرتر شده. موهایش از فرق ریخته، چند جایی سفید شده و کنار چشمها هم چین افتاده. از توی مغازه بیرون آمده بود سیگار بکشد. من هم داخل نرفتم. فقط گفتم: «مخلصیم دایی، خوبی؟» که گفت خوب است. کمحرف بود و گفتوگومان تا همینجا بیشتر ادامه نداشت و بهجای خاصی ختم نشد. فقط نگاهش کردم و توی فکر رفتم.
اینکه چه فرقی داشت کدام یکی، کدام یکی بود؟ چون شاید این یکی هم اگر پابهتوپ میشد، الان برای خودش واقعا علی دایی بود. توپ را سانتر میکردند توی محوطه جریمه تا با یک چرخش سر، جا کند توی دروازه ژاپن. یا در یک لحظه رؤیایی، مهدی هاشمینسب، برای مهدویکیا، نیکبخت واحدی صاحب توپ، برای دایی، علی دایی، علی دایی، علی دایی، توی دروازه، توی دروازه، گللللللللللل، برای دومین بار باز میکنه دروازه این دروازهبان رو، محمد الدعایه، باز میکنه دروازه رو این بازیکن، علی دایی…
همانطور که هر دو سیگار میکشیدیم ازش پرسیدیم: «چهخبر علی آقا؟» مستراحی روی جدول کنار مغازه نشسته بود. گفت: «خوب داداش. خوب.» نگاهش کردم که هنوز تهچهرهای از علی دایی توی صورتش بود. به خنده گفتم: «علی دایی چطوره؟ خوبه؟» سر بلند نکرد. با لبخند گفت: «پیر شده دیگه علی دایی. میبینی؟» همانطور که کام میگرفتم ادامه دادم: «داش علی، یه سوال بپرسم؟» دود را بیرون میداد.
گفت: «بپرس.» گفتم: «هیچوقت نشد بری پیش علی دایی؟» سر بلند نمیکرد. همانطور سیگاربهدست گفت: «چرا، شد. یه بار رفتم. تا دم در ورزشگاه هم رفتم. سایپا بود اون موقع. زود رفتم، منتظر هم وایسادم.» گفتم: «خب چی شد؟ علی دایی اومد؟ دیدیش؟» علی دایی گفت: «آره، اومد. دورتر از من بود. دورش رو جمعیت گرفته بود. من جلو نرفتم. اون هم منو ندید.» گفتم: «خب میرفتی راه باز میکردی ببیندت!» سیگار را زیر پا میانداخت.
گفت: «نرفتم.» با تعجب گفتم: «چرا؟» گفت: «نمیدونم.» بعد همانطور که بلند میشد تکرار کرد: «نمیدونم!» کامش انگار تلخ شده بود. بعد هم خداحافظی کرد و داخل رفت. همانطور که دستتوجیب، کوچه را گز میکردم با خودم فکر کردم آدم وقتی خود رویاییاش را، همزادش را، خود برترش را ببیند چه اتفاقی میافتد؟ احتمالا همان اتفاق برای علی دایی افتاده بود.
هرچند بالاخره دست، بالای دست بسیار است و شاید علی داییِ واقعی هم هیچوقت دلش نخواهد همزادش را ببیند. شاید او هم یک روز تا دم این آرایشگاه آمده باشد، علی دایی را در حال قیچی چرخاندن دور سر مردم دیده باشد، شاید حتی جلو آمده باشد، بعد اما راهش را کشیده باشد، رفته باشد. از او هم اگر بپرسی چرا جلو نیامده تا علی دایی را ببیند، مکث میکند، بعد میگوید… میگوید نمیداند.