کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۰۷۰۹۳
تاریخ خبر:

لوطی مدل‌۷۱

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | بیوگرافی مهراب شاهرخی

یک: دقیق دقیقش را بخواهی همین امروز بود. ۲۷ سال پیش همین امروز. هفت تیر قیامت شده بود. سرهنگ نیکنفس میدان را بسته بود. همه سمت امجدیه می‌آمدند پایین که برسند امجدیه و از مردی تلف شده که همه چیزش حتی تباه آلودگی‌اش هم شبیه برزیلی‌ها بود تجلیل کنند اما دیگر دیر کرده بودند. تفکرات خیامی و تنگدستی در میانسالی، قشنگ او را انداخته بود. مثل تمام روشنفکران لجوجی که عاشق انتقام گرفتن از خود بودند تا به این طریق از جامعه‌ای که آنها را پس زده بود انتقام بگیرند.

من بی‌آنکه نگاهم را به تابوت بدوزم و مثل بقیه صلوات بفرستم و شادی روحش را از خدا آرزو کنم رفتم ایستادم بغل شیرهای آبخوری و دیدم مردمی که تا دیروز از یادش برده بودند زور می‌زدند که چند قطره اشک در مراسم وداع او بر دیده بفشرند و خالی شوند. مردمی که خود در خودویرانگری و تهیدستی دست کمی از او نداشتند.

خدا را شکر می‌کنم که آن تفکرات سیاه متعلق به آن نسل جایش را در میان قهرمانان بعدی به مال‌اندوزی داده است. خوشبختانه آنها نمی‌فهمند که فقر چه فضیلتی برای قهرمان دارد و قهرمان چرا اصلا باید به مرحله‌ای از تنگدستی برسد که ببرد ماشین ریش‌تراشی‌اش را گرو بگذارد که چند سیخ کباب برای مهمانان تحفه‌اش بگیرد. بعدش هم با کله برود بیفتد توی توالت که از کی انتقام بگیرد؟ من چرا باید عاشق چنین قهرمانان از دست رفته‌ای می‌شدم؟ بیکار بودم؟

* دو: همینطور که تابوتش را نگاه می‌کردم یاد ماشین ریش‌تراشی‌اش افتادم که هر وقت مهمان نطلبیده می‌آمد و او طبق معمول چیزی در جیب نداشت تندی می‌دوید یک کیسه مشکی پیدا می‌کرد و ریش‌تراشی را می‌تپاند توی آن و می‌برد می‌داد دست کباب پزی نواب و می‌گفت بیا این گرویی تو. خواهشا چند سیخ کوبیده بذار لای نون بده ببرم مهمون دارم. اکبر لجن اومده.

من ّبغل شیرهای آبخوری یاد ریش‌تراش افتاده بودم و گریه‌ام نمی‌گرفت. حتی نگاهی به تابلوهای تسلیت کردم دیدم اسمش را اشتباهی به جای مهراب ، محراب نوشته‌اند. فکر کردم شاید باباش هنگام سجل گرفتن این اشتباه را کرده چون مهراب که اهل حرب نبود محراب صداش کنیم.

همین طوری گوشه‌ای ایستاده بودم و می‌شنیدم همه آنها که روزگاری برایش کف زده بودند گوشه‌ای ایستاده و باز کارخانه شایعه پروری‌شان را روغن کاری کرده بودند. هیچکس رحم به چشم‌های ورقلمبیده‌اش نمی‌کرد. حالا همه داشتند از لوطی‌گری‌اش می‌گفتند که هیچکس را بی‌کباب از خانه برنمی‌گرداند. آنقدر لوطی که سه ماه سه ماه خانه نمی‌رفت. این ملاک لوطیان قدیم بود که سه ماه سه ماه خانه نروند.‌وای.

* سه: چند سال بعد یک روز دیدم خانمی که دفترچه‌ای دستش هست آمد روزنامه. الان یکی از بدبختی‌هایم این است که چرا هیچوقت سارق خوبی نشدم و آن دفترچه خاطرات را ندزدیدم یا مثل بچه آدم نرفتم قشنگ ازش کپی بگیرم بگذارم زیر سرم. انگار روح عصیانگر او در روح مسخره باز ما در دهه هفتاد رسوخ کرده بود. الان می‌گویم نکند ما هم مثل او پول کپی نداشتیم؟ نکند یکدانه ماشین ریشتراشی برای گرو گذاشتن پیش مغازه فتو‌کپی نداشتیم؟

من دفترچه را باز کردم دیدم مهراب از جوانی تویش خاطره نوشته است. تویش نقاشی کرده است. فرت فرت عاشق شده و پشتبندش فرت فرت فارغ شده است. دیدم از قلیچ و همه بچه‌های تیم ملی تو سفرهای برون مرزی خاطره طلبیده و آنها با خط خودشان در همان دفترچه جلدزرشکی نوشته‌اند. امضا هم زده‌اند که فردا تکذیب نکنند. یعنی من اگر رئیس موزه ایران بودم همان دفتر را ازش می‌خریدم و می‌گفتم تا عمر داری کباب نواب مهمون من‌.

* چهار: توی بلبشوی تدفین‌، فوروارد پرسپولیس را دیدم. وقت گیر آورده بود خاطره شیراز را تعریف کند. خاطره روزهای مربیگری مهراب اوایل انقلاب در پرسپولیس. رفته بودند خانه پدری او و هرکدام از بچه‌ها گوشه‌ای ولو شده بودند. شب رسیده بود. پسره می‌گفت من می‌دیدم علی آقا اینا به مهراب چشم می‌دن اما امون نمی‌دن.

هی زیرچشمی می‌پاییدن‌شون. هی گفتم خدایا اینها با عمو مهراب چیکار دارن. آخر شب وقتی رفتم پیش مهراب که عمو چیزی لازم ندارین؟ گفت آب تگری بی‌زحمت. رفتم پارچ آب را از یخچال مادرم برداشتم با لیوان گذاشتم بالای سرش. خوابیدم. صبح دیدم سلطون و بقیه پچ پچ می‌کنند که این مربی که پارچ پارچ عرق می‌خوره به درد نمی‌خوره. تهران که رسیدیم زیرابش را زدند و خودشان تیم را به دست گرفتند.

* پنج: او وراجی می‌کرد و من می‌گفتم چرا باید یک پارچ باعث بدبختی یک ستاره شود. به نظرم با همه این چیزها تقصیر پارچ نبود که بعدش عمو مهراب به زمین و زمان فحش می‌داد. تقصیر پارچ نبود. او آن همه سال برای یک تارموی سبیل در پرسپولیس و تیم ملی بازی کرده بود و هرچی درآورده بود خرج عطینای رفیق کرده بود.

رفقایی به غایت حمال که او را دوره کرده و داروندارش را دوشیده بودند. حالا دیگر در آن خانه استیجاری هلفدونی طور‌، او مانده بود و یکدانه ماشین ریش‌تراشی که تمام امیدش به آن بود. بامعرفت‌ترین اشیای جهان که وقتی مهمان نطلبیده می‌رسید می‌شد پیش کبابی گرویش گذاشت و سربلند ماند. من الاغ چرا فکر می‌کردم در بی‌نیازی غم انگیز او فضیلتی نهفته است؟ و چرا دفترچه خاطراتش را ندزدیدم؟

کدخبر: ۳۰۷۰۹۳
تاریخ خبر:
ارسال نظر