بدهکاری یک تنبل برای تردمیل، در روز جهانی تنبلی
روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور | آقا،حتما در جریان هستید که یکی دو روز قبل، روز جهانی تنبلی بود.ضمن تبریک این روز به خودم و دوستانی که با بنده هم مسلک هستند، باید عرض کنم که من فکر میکنم تو تناسخ قبلیام،کاناپه بودم.یعنی میخوام بگم تواناییام در اینکه یه جا بشینم و حوصلهم سر نره و از خونه هم تکون نخورم خیلی زیاده… وقتی هم یه جا فرود میام، از ترس زخم بستره که تن به فعالیت میدم.
حالا شما حساب کن با این وضعیت،دوستی دارم که از لحاظ ایستایی، من کنارش کارگر معدنم. در همین تناسخ فعلیاش با هیکلِ سنگین وزنی که داره، عینِ لاکپشتی که از پشت افتاده، میفته یه جا و تکون نمیخوره و در این حالاتِ خلسه، حتی حالِ عوض کردنِ کانالِ تلویزیون رو هم نداره، چون خدای نکرده باید دستش رو به سمتِ ریموت دراز کنه.
ایشون امروز کله ظهرکه آدمهای «هایپر اکتیو» هم باتری خالی میکنن، پاشد اومد و افتاد ورِ دلِ من. در همون حال معروفش قفلِ زمین شده بود که موبایلش که در فاصله یک متریاش قرار داشت، زنگ زد… یه خیار برداشت و کرد تو حلقش و خِرچ خِرچ کنان، بدون رعایت هیچگونه فاصله اجتماعی،کلهش رو چرخوند سمتِ من و جوری که گرمایِ «دی اکسید» برگشتی از حلقش رو، رو صورتم احساس میکردم، دهن باز کرد که:
- «یه زحمت بهت بدم؟…» / «نع.» من خودم برای اینکه انرژیم هدر نره، تمامِ مایحتاجِ زندگیم رو دور خودم میچینم، به شکلی که اگر سقفِ خونه رو سرم آوار شه و زنده بمونم، تا بیستوچهار ساعت به هیچ چیز نیاز ندارم تا بیان نجاتم بدن…بعد اونوقت دولا شم و موبایلِ این «سخت پوست» رو بیارم؟…از همون فاصله که داشت زور میزد شماره رو گوشی رو بخونه، بقیه خیار رو کرد تو دهنش:
- «ای بابا…اینم ول کن نیست…» / «کیه؟» / «طلبکار…» / «طلبکار؟ بابت چی؟» / «یکی از آشناهاست…ازش یه تردمیل برداشتم…پولشو هنوز ندادم…»
یعنی اگه میگفت «جو بایدن» زنگ زده و راجع به روش برگشت به برجام سوال داره،بیشتر میتونستم قبول کنم تا خرید «تردمیل».
- «تو تردمیل میخوای چیکار؟» / «تردمیلو میخوان چیکار؟» / «میدونم تردمیلو میخوان چیکار… منظورم اینه که « تو» تردمیلو میخوای چیکار!؟»/ «که روش راه برم…» / «خب؟…» / «خب.» / «بعدش؟» / «همین دیگه…»/ «که روش راه بری؟» / «شایدم بدوم…»
از زورِ حرص، مجبور شدم از حالت افقی دربیام و بشینم:- «آخه تو حالِ رو تردمیل رفتن داری؟…تو حالِ راه رفتن و دویدن داری؟…تو کلِ عمرت، بیست دقیقه یک نفس، یک فعالیت بدنی کردی؟» / «با همدیگه میریم…سرِ ذوق میایم…»
اینقدر دوست داشتم در اون لحظه تاریخی،همچون ابراهیمِ بتشکن،با پتک بکوبم تو سرِ این مجسمه بلاهت…- «من؟…تردمیل؟…با تو؟…ذوق؟…چرا با تو باید سرِذوق بیام؟…چیت ذوق آوره؟…»انرژی چند روزش رو جمع کرد و نشست و با غیظ شروع کرد به جوراب پوشیدن و جمع کردنِ خرده ریزاش که هر کدام به فراخورِ مسیرِ آمدنش، جایی پرت شده بود… زیرِ لب هم غرغر که:
- «تنبلی دیگه…فکر کردی همه هم مثل خودتن…اصلا رفاقتِ با تو منو به این روز انداخته…از همین امروز زندگیِ من عوض میشه…حالا ببین…روزی یه ساعت رو تردمیل میدوم…اصن یه ساعت صبح، یه ساعت شب. حالا ببین…حالا ببین…»برنامه ورزشیاش رو که کامل برام توضیح داد، با تمامِ انرژی زد به خیابون…از روی ساعت، سی ثانیه نشده بود که موبایلم زنگ زد.چون مطمئن بودم خودشه چشمام رو باز هم نکردم.گوشی رو برداشتم:
- «مممممممم…؟» در حالِ نفس نفس زدن از راه رفتنِ ۳۰ ثانیهای گفت: - «دادا شرمنده به خدا…اصلا واسه این اومده بودم پیشت… سه تومن دستی داری بدم به این تردمیلیه ولم کنه؟…» متاسفانه نفهمیدم موبایلم رو از حرص کجا پرتاب کردم؛ حالا هم همونجور درازکش منتظرم یه کسی باهام تماس بگیره و بدون اتلاف انرژی، ردِ صدا رو بزنم و پیداش کنم.