باید به کارلوس زنگ بزنم...
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: یک زمان یک روزنامهنگار برزیلی تخس مارکسگرا که برای تهیه گزارش از دوجنسیهای ایران به تهران آمده بود، یکجوری با ولع درباره حرفه نویسندگی در ایران سخن میگفت که دهن آدم آب میافتاد. میگفت برای دو قشر نویسنده و تجار سودمندگرا هیچچیز مستعدتر از این نیست که در سرزمینی زندگی کند که انقلاب و جنگ و کودتا را یکجا ببیند.
میگفت هر نسلی دارای این شانس تاریخی نمیشود که چنین وقایعی را از سر بگذراند و در چنین هنگامههایی است که نویسنده بالندهتر میشود و میتواند آثاری جهانی خلق کند. او البته موازی با نویسندگان و شاعران از بازاریان و نوکیسگان نیز نام میبرد که در چنین شرایطی شکوفا میشوند و اگر در چنین بازههایی نتوانند بارشان را ببندند یعنی از الاغیتی غریب برخوردارند.
ما به او میخندیدیم و پیر میشدیم. اما او سفت و سخت سر حرفش ایستاده بود و میگفت این شانس تاریخی چیزی مثل جواهر است و به آسانی برای هر نسلی رخ نمیدهد که شاهدش باشد. شماتتمان میکرد که چرا وقتی انقلاب رخ داد چرا وقتی جنگ رخ داد چرا وقتی کودتا رخ داد با سر به اندرون وقایع نپریدید و روزنگاری و ثانیه نگاریهاتان را ثبت نکردید؟
ما هنوز به خاطر گزارش دوجنسیها که بسیار سر و صدا کرده بود سین-جیم پس میدادیم و بیتاب بودیم و او که در بازتاب همین گزارش از ریو زده بود آمده بود تهران با حرارت میگفت که چه نسل تک و ارژینال و خوشبختی هستید که در دل یکسری وقایع انفجاری استثنایی زندگی کردید. ما سر تکان میدادیم …
* دو: روز جمعه که از خواب پا شدهام و جلوی اخبار خشکم زده و آنقدر شامپو به دستهایم مالیدهام که عین ساقه مگنولیا خشک شده است نمیدانم چرا یاد کارلوس خبرنگار برزیلی افتادهام. اگر ایمیلش را داشتم بهش میگفتم ببین نسل ما نه تنها سیل نه تنها زلزله نه تنها رانش زمین نه تنها سقوط طیاره نه تنها جهش وحشتناک تکنولوژی را از نزدیک دید که قرنطینه قرمز این کرونای عوضی را هم تجربه کرد.
انشاءالله برخورد شهاب سنگ به کره زمین را هم دو ماه دیگر به چشم خواهد دید و اگر قسر دربرود لابد وقایع تخلیلی دیگری را نیز در این دنیا از سر خواهد گذراند و جان به سر خواهد شد. به کارلوس میگفتم که حرفت درباره تجار سودمندگرا و خونخوار البته مصداق دارد آنها در بهشت اقتصاد سیاه زندگی کردند و از شرایط نامطمئن و ژلاتینی چنین داد و ستدی سود بردند اما برای ما روزنامهنگارها تمام این وقایع و بلایایی که به چشم دیده و از سر گذراندهایم جاذبهاش را از دست داده است.
به کارلوس میگفتم ما از فرط تماشای وقایع ناگهانی غیرقابل پیشبینی بیحس شدهایم. به کارلوس میگفتم پدرم هشتاد سال تمام هر جا که رسید آن یکدانه داستان پیشه وری را برای همه تعریف کرد و گفت که نمیدانید چه صحنههایی به چشم دیدیم و چه قتل و غارتهایی از سر گذراندیم. اما نسل ما آنقدر بحران دیده که دیگر واکسینه شده است. دیگر چیزی برای تعریف کردن ندارد. دیگر تمام و کمال کرخت و مدهوش شده است. رگ حساسیتاش را از دست داده است.
* سه:همین الان که دارم مطلبم را تمام میکنم رفیقم یعقوب زنگ زده که شال و کلاه کن میخواهم بیایم برت دارم برویم قهوه خانه. میگویم قهوهخانهها و قلیانها همه خیلی وقت است تعطیلاند که. میگوید تعطیل تویی.
سکوت میکنم. میگوید مگر کارلوس نگفته بود خودت را این جور وقتها بینداز در دل وقایع مهیب؟ میگویم کارلوس فلان خورده با شارلوت. میفهمد که دیگر از خانه ماندن و دست رو شامپو زدن و قشو کشیدن و کتاب خواندن خسته شدهام. سوارم میکند و باهم سری میزنیم به قهوهخانهای که تا پیش از داستان کرونا قیامت بود.
میبینم کرکرههایش قشنگ پایین است. میگویم دیدی قدغن است؟ دیدی مردم میترسند؟ دیدی مردم رعایت میکنند؟ میخندد. جلوتر میرود من هم عقبش. باهم یک دور کوچکی میزنیم و یعقوب جلوی در پشتی قهوهخانه میایستد. تقهای به در میزند. کسی باز نمیکند. موبایلش را به کار میاندازد. شاگرد قهوهچی با صورتی خندان و مشتی تنباکوی خیس کرده در کف دست در پشتی را باز میکند. بفرما میزند. با تعجب میگویم من نمیآیم.
اصلا قلیان به درد من سیگاری چه میخورد؟ یعقوب میگوید فقط به خاطر کارلوس. بیا یک چشمی توی قهوهخانه بگردان و برگردیم. از دم در که سرک میکشم چشم چشم را نمیبیند. دورتادور قلیانهای خونسار و کاشان روی میزهای چوبی فیروزهای به قلقل افتادهاند و جای سوزن انداختن نیست.
قهوهچی میگوید صندلی خالی نیست یعقوب آقا. یا توی ماشین منتظر باشید یا بروید بچرخید وقتی صندلی خالی شد زنگ میزنم از در عقب بیایید. میگوید کرکرهها همیشه پاییناند اما مشتریها موبایل به موبایل به همدیگر خبر میدهند و از در عقب میآیند. میگویم داداش کرونا. داداش قلیان. داداش تجمع. داداش خطر؟ میگوید اینجا جای آدمهای ترسو نیست. برمیگردم خانه. باید به کارلوس زنگ بزنم …