باشگاه مشتزنی| خاطرات رامسر محاله یادم بره!
روزنامه هفت صبح، حمید رستمی | یک: اردوی رامسر برای کودکان نسل ما که اولین تجربه مسافرت گروهی را از سر میگذراندند و ۱۰ روز تمام خارج از قانون و خانواده در شرایط کاملا متفاوت سیر میکردند کم از تور یک ماهه اروپا گردی این روزها نداشت و رویایی غیرقابل دستیابی تلقی میشد. تابستان که میشد تمام هم و غممان این میشد که بالاخره امسال منم همراه آن گروه کوچک خواهم بود یا نه؟
در نتیجه تمام تلاشمان را به کار میبستیم تا یا با دلبری از مربی کانون پرورشی یا با حضور مداوم در کلاسهای آموزشی خودمان را وارد لیست نهایی کنیم و یکی از آن معدود افراد انتخاب شده برای اعزام به اردوی رامسر باشیم. از مدتها قبل در خواب و بیداری خود را در لباس فرم ویژه گروههای شرکتکننده از تمام استانهای کشور میدیدیم و فکر میکردیم بزرگترین اتفاق زندگی در آن ده روز رخ خواهد داد
و بالاخره کسی به استعدادمان پی خواهد برد، چرا که شنیده بودیم که سوسن تسلیمی و داریوش فرهنگ از همان رامسر کشف شدهاند. شرکتکنندگان سالهای قبل تمام اتفاقات رخ داده برای خود را مو به مو و ریز به ریز به ما گفته بودند و در رویاهایمان خود را به جایشان تصور کرده و تا رنگ حوله و مسواک شخصی که در اردو اهدا میکردند را هم در خوابهایمان انتخاب کرده بودیم.
دو: از یکی دو روز قبل بار و بندیل بسته و راه افتادیم تا در یکی از شهرهای استان مستقر شویم تا گروههای مختلف از تمام شهرهای استان به ما ملحق شوند و به اتفاق به سمت رامسر راه بیفتیم. نخستین تجربههای زیست اردوگاهی و اصطلاحات مخصوص به آن را یاد می گرفتیم و هر پنج شش نفر چادری تحویل گرفته و واژههایی چون آنکادر کردن تخت، سلف سرویس و…
ورد زبان تکتک مربیان بود و سینی مخصوص غذای سلف سرویس که برایمان تازگی داشت و دوستان جدیدی که هر یک از شهری خود را به مکان موعود میرساندند و لهجه و قیافههای متفاوتی که تماشایشان تجربهای منحصربهفرد محسوب میشد و یک باد سحرگاهی شدید در چله تابستان که میخواست چادر و تخت را با هم یک جا ببرد و رفتن به سینما و تماشای نصفه و نیمه فیلم سرب و فوتبال بازی کردنهای تمام نشدنی، تکههایی از خاطرات محو آن چند روز بود.
سه: روز موعود سوار بر سه چهار دستگاه اتوبوس عهد عتیق شده و راه افتادیم. تونل حیران را که رد کردیم چشمانمان به جمال بهشتی موعود روشن شد که تا آن موقع مشابهاش را ندیده بودیم و تصورمان از شمال و جنگلهای تمام نشدنیاش خلاصه شده بود در یکسری تصاویر تلویزیونی و مهمتریناش «سفرهای دانا» به گمانم که داییاش ماشین ۱۸ چرخ داشت و او به همراه داییاش جادههای ایران را یکییکی میگشت و گذارش به شمال هم افتاده بود.
حیران زیبا و جادههای پیچ در پیچاش که در برخی جاها هنوز آسفالت نشده بودند و به کوره راه باریک خاکی میمانست و فقط برای عبور یک ماشین جا داشت و از طریق آینههای مدور که سر هر پیچ نصب شده بود میتوانستی از آمدن ماشینی از روبهرو مطلع شده و یکی از دو ماشین جایی توقف کنند و آن یکی عبور کرده و راه را برای عبور دیگری هم باز کند و در ادامه دریا و جنگل و خانههایی که به فاصله کوتاه از هم ساخته شدهاند و هیچ مرز مشخصی بین روستاها و شهرها وجود نداشت و این یکی تمام نشده آن دیگری شروع میشد. بعد از ساعتهای طولانی و البته پر از شگفتی دم دمای غروب به اردوگاه رامسر میرسیم .
چهار: اردوگاه تربیتی رامسر در نزدیکی شهر رامسر و در پای کوهی قرار داشت که هر صبح کله سحر با مه غلیظ بر قلهاش و ذرات ریز و دوست داشتنی باران ما را از خواب بیدار میکرد تا پس از نوش جان کردن صبحانه خود را در ساعتی مشخص برای صبحگاه مشترک آماده کنیم و روز اول هم که با آیین گشایش و سخنرانیهای کیلویی و رژه تمام شرکتکنندگان از مقابل جایگاه همراه بود و آدم را به یاد مراسم افتتاحیه المپیک و جامجهانی میانداخت.
به سرعت کلاسهای آموزشی، تربیتی و تفریحی با برنامهریزی قبلی شروع شده و یکی مقدمات نمایش تدریس میکرد و دیگری چگونگی کار با دوربین عکاسی را و برخی هم مربیان ورزیده رشتههای ورزشی بودند و هر روز صبح تا ظهر در چند نوبت با دانش آموزان سروکله میزدند و عصرها هم در آمفی تئاتر روباز جمع میشدیم تا میان پردههای طنز را شاهد باشیم که هنرپیشههایی از تهران اجرایشان را به عهده داشتند و سید جواد هاشمی جوان که هنوز در فیلمهای جنگی کلیشه نشده بود گل سرسبدشان بود و تیپهای به شدت جذاب و خندهدار از خود ارائه میکرد و موجبات انبساط خاطر همه را فراهم میکرد.
در هر وعده غذایی بچههای یک استان در سلف سرویس حاضر میشدند و به عوامل رستوران کمک میکردند تا تقسیم غذا سرعت بیشتری به خود بگیرد و در این میان دیدن پسرک معروف آن روزها که با تک خوانی سرود «مادر برام قصه بگو» از آباده فارس بهشدت معروف شده بود در حالی که نان بین بچهها تقسیم میکرد از نکات بامزه این اردو بود و به خاطر او هم که شده بچهها چندین و چند بار برای گرفتن نان مراجعه میکردند تا او را از نزدیکتر دیده و کلماتی بیشتر با او رد و بدل کرده باشند.
پنج: حالا با گذشت ۳۳ سال از آن روزها، هنوز طعم خوش آن تجربه ناب در ذهن و روح باقی است و ده ها سفر دستهجمعی به گوشه و کنار کشور و حتی خارج از کشور نتوانسته به نیمی از لذت و مکاشفه آن سفر دوران طفولیت دست پیدا کند.