کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۷۲۳۴۹
تاریخ خبر:

اولین روز خبرنگاری ما| ‌کلاغی که روی تیر دروازه نشسته بود

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: ببین من چه رویی داشتم که در آن ظهر داغِ خرجزغاله‌کنِ تابستان دهه‌‌پنجاهی که با رفیقم ممد جٍرگو، عاطل و باطل خیابان‌‌ها را بی‌‌هدف گز می‌کردیم ناگهان نمی‌دانم چرا با مجله لوله‌شده‌ای در دست، از دیدن تابلوی نمایندگی روزنامه کیهان در تبریز قلبم ایستاد و از پله‌‌هایش بالا رفتم. ببین من چه رویی داشتم.

یا نکند تمام فرشتگان و شیاطین جهان به یاری‌‌ام آمده بودند که با آن قیافه مات و کودکانه، و در حالی که هنوز پشت سبیل‌هایم سبز نشده بود ناگهان از پله‌‌های روزنامه کیهان تبریز بالا رفتم و در اتاق مدیریت را باز کردم و گفتم «سالام». آیا این حمایت فرشتگان و اجنه در حق یک پسربچه موفرفری خجالتی بی‌کس ‌و کار بود که بتواند آن پله‌های غیرقابل فتح را بالا برود؟ در حالی که کیهان ورزشی لوله‌‌شده را به زیربغل خیسم زده بودم، ناگهان با یک پررویی غریبی به تابلوی نمایندگی روزنامه کیهان در آذربایجان شرقی نگاه کردم و به ممد جرگو گفتم «گده دور»! (پسر بایست).

این آیا یک وقوع متافیزیکی در جهان کودکانه من نبود که یک پسربچه همیشه خجالتی به بی‌‌شرم‌‌ترین حرکت عمرش دست بزند؟ جرگو، یک معلم آرمانگرای شوونیست و در عین حال، به وقتش یک دزد خرده‌‌پا بود که عادت داشت وقتی خرش در گل ماند به زمین تف کند و بگوید «گورووومپت»! که نمی‌‌دانم فحش روسی بود یا تکیه‌‌کلامش از یک گرامر زبان زیرزمینی خودساخته‌. در حالی که به تابلوی کیهان نگاه می‌کردم جرگو فحش دیگری به زبان کشید«دده‌وون بندینه…» (به بند پدرت) اما گویا فرشتگان و اجنه و الباقی شیاطین و دیوانگان در جهت تسخیر روح کوچک من بودند که آن روز دست از ضریحِ پله‌‌های کیهان برندارم.

دو: ببین من چه رویی داشتم که پله‌های نمایندگی را با ترس و لرز بالا رفتم. دست راست سالن کوچکی بود که دوتا میز در گوشه‌هایش گذاشته‌ بودند و جلوی پنجره بزرگ رو به خیابان شاه، یک میز بیضی بزرگ چیده بودند با پنج، شش صندلی چوبیِ روضه‌خوانی و رومیزی‌ مخملش به رنگ سبز سیّدی بود. روی یکی از صندلی‌های مهمان، آدم بسیار گنده‌ای با سبیل‌ دسته دوچرخه‌ای مرتب و کراوات شیک جلوس کرده بود. و البته پشت میز مدیریت، مردی با عینک ته‌استکانی در حالی که با او حرف می‌زد ورجه و ورجه می‌کرد و با کشوهای میزش ور می‌رفت.

من هنوز هم که چهل و چند سال از آن روزها می‌گذرد از پررویی و شجاعت آن روزم هلاکم که چطور رویم شد از تحریریه کیهان وارد شوم و بگویم «سلام، یاخچی‌سیز؟» چون هنوز با این سن و سال وقتی وارد اداره‌ای یا بانکی می‌شوم از خجالت آب می‌شوم و همچون آدمی بی‌دفاع و بی‌هافبک، به تته‌پته می‌افتم. اما آن روز به محض ورود به اتاق سرپرستی گفتم: «نختقدبصلغنگثا»! یک همچین صدای نامفهومی از گلویم درآمد که شاید معنی‌‌اش به زبان اجنه شاید «اظهار خوشبختی» معنی شده باشد.

مرد عینک ته‌استکانی که بعدها فهمیدم سرپرست و نماینده کیهان در آذربایجان‌شرقی است با بی‌تفاوتی محسوسی گفت «هَن؟» (هان) در حالی که به تته پته افتاده بودم گفتم آقا توی کیهان‌ورزشی نوشته‌‌اند خبرنگار ورزشی لازم دارند. این بار با تاکید بیشتری گفت:«هَن؟». گفتم خبرنگار ورزشی می‌خواهید؟ گفت نه. با دست‌هایی که علنا می‌لرزید و انگار داشت حکم اعدامش را از قزلباش می‌گرفت صفحه پاسخ به خوانندگان کیهان ورزشی را نشانش دادم. از دور گفت «یوخ، خبرنگار لازم دَگیل». (خبرنگار لازم نیست) گفتم ولی اینجا نوشته‌‌اند که هر کس دوست دارد به عنوان خبرنگار افتخاری از تبریز با ما همکاری کند به نمایندگی روزنامه کیهان مراجعه کند. گفت «یوخ بابا. خبرنگار لازم دگیل».

یک لحظه چشمم برگشت به طرف آن مرد غولتشن کراواتی که کنار پنجره نشسته بود. دیدم با چشم‌های کمی مهربانش دارد می‌گوید مملکت را آب برده، اما این پسربچه را ببین که دنبال چیست. در چند ثانیه‌‌ای که برای من به قاعده دویست سال نوری گذشت همزمان با آخرین دست و پا زدنم در خلأ کهکشان‌ها بود که انگار مهرم یک لحظه در دل آن مرد عینک ته‌استکانی افتاد. برگشت یک نگاهی به قد و بالای فسقلی‌ام کرد و گفت «حالا مگر نوشتن هم بلدی؟» دوباره به تته‌پته افتادم و گفتم: «ثلحقزدخشگمب»! گفت چرا «لوغالاماخ» می‌کنی؟

سه: شاید آن لحظه در ذهنش چنین گذشت که آخر این بچه فسقل چه جوری می‌خواهد با این جماعت بزن‌بهادر کشتی‌گیر و فوتبالیست دست و پنجه نرم کند؟ شاید از ذهنش گذشت که «بابا غول‌های باغشمال تو را درسته می‌خورند! اصلا خبرنگاری مثل تو را می‌زنند زیربغل‌شان و می‌‌برند کباب می‌کنند و می‌خورند و آبروی کیهان می‌رود.» اما او چنین حرفی بر زبان نیاورد. وقتی چشم‌‌های به شدت مشتاقم را دید فقط گفت «آخی یازماق باشاری‌‌سان؟» (آخه نوشتن بلدی؟) باز چیز نامفهومی از ته گلویم بیرون آمد که با صوتی شبیه این همراه بود «معقهشایزفیثص»! گفت «اگر بلدی بنشین یک گزارش بازی بنویس ببینم اوغلان».

با بی‌دست و پایی‌ تمام، وسط کائنات ایستاده بودم و داشتم پس می‌افتادم. روی همان میز سیّدی‌‌رنگ رو به پنجره را نگاه کردم دیدم کاغذی نیست. دیدم من هم که خودکار ندارم. باز چیز غریبی از گلویم درآمد: «ببخشید حصلکغذیتوحچ»! یک لحظه کاغذ قلم‌خورد شده‌ای را انداخت روی میز. گفتم خدایا به حق مادرم که دوستش داری قدرتی بده که بتوانم با انگشتان بدون جوهرم بنویسم. اما دیدم نمی‌‌شود. گفتم «آقا ببخشید خودکار هم دارید»؟ تا مرد عینکی حرفم را بگیرد یک لحظه آن آقای غولتشن مهربان از جیب بغلش خودنویس زیبایی درآورد و داد دستم. «خدایا بلدم در این خودنویس را باز کنم یا باید از خودش خواهش کنم؟» مرد ته‌استکانی برای دک کردنم از دور پراند که «پس یک گزارش بازی فوتبال بنویس ببینم اوغلان.»

هنوز از پررویی و وقاحت آن روزم و آن لحظه‌ام، گرگیجه می‌گیرم که چطور آن بچه نوجوان شرمروی بیلمز در همان حالت قوز درآورده و نیمه ایستاده، روی کاغذ افتاد و در عرض دو دقیقه و نیم، یک گزارش بازی نوشت از یک دیدار ذهنی تراکتورسازی و پرسپولیس که حتی یک قلم‌‌خورد نداشت. یک صفحه تمام را سیاه کردم و سپس خودنویس را پس‌‌ دادم. یک گزارش شبه‌‌کلاسیک که گویا از آن دنیا الهام شده بود. یک اقتباس بچگانه از گزارش‌های کیهان‌ ورزشی که ملکه ذهنم شده بود؛ «اورلب‌های ابراهیم آشتیانی. تکل‌های میرمجید. شیرجه‌های دادوش. کله‌های همایون بهزادی. بزن‌بزن‌های مجید سوزنده. فرارهای رحیم مه‌نمای اقدم. شوت‌های کات حسن خانفام و برگردان‌‌های خلیل دراز.»

چهار: ببین من چه رویی داشتم که در حالی که زمان ایستاده بود و کائنات از گردش بازمانده بود کاغذ گزارش را مودبانه گذاشتم جلوی مرد ته‌استکانی و عین بچه‌محصل‌ها، تمام ده ناخنم را در آن چند لحظه از ته جویدم. گفتم الان نگاهی سرسری به کاغذ می‌‌اندازد و مرا با تیپا راهنمایی می‌کند بیرون که ناگهان دیدم چشم‌هایش روی کاغذ توقف کرد. هی با عینکش بازی کرد و ناگهان گفت «بونی سن یازمیسان؟» (این را تو نوشتی؟) از ترس گفتم «آنام جانی بعله». (به جان مادرم بله).

گفت «این را از قبل توی جیبت گذاشته بودی؟» چشم‌‌هایم داشت خیس می‌‌شد. «آخر مگر می‌شود یک بچه‌‌فسقلی مثل تو در یک فرصت دوسه دقیقه‌ای گزارش به این مفصلی و بدون قلم‌خورده نوشته باشد؟» باز اصوات نامفهومی از ته گلویم بیرون آمد و گفتم: «ذاشگثحخلنطزوئ»! (شاید مفهومش این بود که آقا به‌خدا من خودم نوشتم). گفت «از روی چی تقلب کردی اوغلان؟» گفتم «یوخ والله».

داشتم از در و دیوار و عکس مصدق بر روی دیوار کمک می‌‌گرفتم که به دادخواهی‌‌ام برسند که یک لحظه دیدم لبخندی بر روی همان مرد غولتشن کراواتی مهربان افتاد که بعدها فهمیدم طنزنویس معروف آذربایجانی و از رفقای صمد بهرنگی و بهروز دهقانی است. لابد فرشتگان مقرّب، دستپاچگی‌‌ام را دیدند که به او وحی کردند که به کمکم بیاید. گفت «حاج حمیدآقا من دیدم الان همین‌جا نوشت.» مرد عینکی که بعدها فهمیدم حاج حمید ملازاده سرپرست کیهان در آذربایجان است دیگر حرف رفیقش را باور کرد و گفت«برو هفته‌‌ای یکبار، سه شنبه‌‌ها خبرهای ورزشی را جمع کن و بیاور تحویل بده. ما خودمان به تهران می‌‌فرستیم.»

پنج: نمی‌دانم از آنجا چگونه بیرون آمدم و به جرگو چه گفتم و او چقدر فحشم داد اما اگر اینجا تعریف کنم که من بچه‌‌فسقل که سبیل‌‌هایم درنیامده بود از فردایش چگونه به باغشمال رفتم و در میان گوش‌‌شکستگان و توپچی‌‌های سگ‌‌اخلاق و داش‌‌مشتی لولیدم و اولین خبرها را نوشتم، از رساله دلگشا مفصل‌‌تر می‌‌شود. آنها با تعجب می‌‌گفتند «ببین کیهان ورزشی به چه روزی افتاده که با آنهمه ابهتش، یک بچه‌‌فسقلی را کرده خبرنگارش در تبریز.»

اما از هفته بعد وقتی خبرهای‌‌شان -یک صفحه دو صفحه کامل- در مجله چاپ شد، دیگر از مسخره کردنم گذشتند. بعد از چند هفته خبرنویسی، وقتی در یک بازی فوتبال مهم، از کلاغی نوشتم که روی تیر دروازه منتخب تبریز با لایپزیک نشسته بود آقای هوشنگ فتحی یا همان «ه-پیروز» زنگ زد که«پسر تو چرا گزارش‌‌هایت سوررئال شده؟» چندماه بعد وقتی که از سفر تیم پینگ‌پنگ چین به تبریز دو سه صفحه تک‌نگاری رد کردم به تهران، «ه- پیروز» گفت «تو آنجا تلف می‌‌شوی پسر. باید منتقلت کنیم تهران.»

حالا دیگر حاج‌‌حمید هم از اینکه تیراژ کیهان ورزشی در تبریز چند برابر شده بود راضی بود و مرا نه فقط برای اخبار ورزشی، که برای تهیه گزارش از محافل هنری و سیاسی هم به ماموریت می‌‌فرستاد. اما آنجا هم اول یک نگاه خروس اندر مرغ به بچه‌‌سالی‌‌ام می‌‌انداختند و می‌‌گفتند «این تحفه را دیگر کیهان از کجا پیدا کرده؟» فردایش البته وقتی گزارش‌‌ مفصل‌‌شان در صفحات کیهان سراسری چاپ می‌‌شد زنگ می‌‌زدند به حاج حمید که «حلال‌‌ کن، چقدر بد فکر کردیم درباره این بچه.» خدا حاج حمید را رحمت کند که اگر نبود شاید من الان کنار جوی‌‌ها جان داده بودم.

شش: داستان انتقالم به تهران از همان تیترها و گزارش‌های سوررئال آغاز شد و یک روز وقتی برگه انتقالم به پایتخت آمد، مادرم مرا همچون بقچه گلمنگلی مرتبی بست و قِل داد به سمت بستان‌آباد و میانه و زنجان و قزوین، تا اینکه به تهران رسیدم و همان روز اول در فراق مادرم، نشستم عین شتر گریه کردم. هنوز هم در فراق مادر گریه می‌کنم؛ نباید مرا هرگز از شیر می‌‌گرفتند نامردها!

کدخبر: ۴۷۲۳۴۹
تاریخ خبر:
ارسال نظر
 
  • hamidrbg

    واقعا زیبا و دلنشین بود

  • _user_1600914020

    ایول