کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۷۲۳۵۴
تاریخ خبر:

اولین روز خبرنگاری ما| ماندیم که روایت کنیم*

روزنامه هفت صبح، صوفیا نصرالهی| می‌خواهم بازی سوژه‌ صفحه‌ امروز را کمی به هم بزنم. به هر حال بخشی از کار روزنامه‌نگاری هم این است که سوژه‌ات را به خاطر شرایط تغییر بدهی. پریروز قرار بود از اولین مطلبی که در روزنامه کار کردیم بنویسیم. البته اولین خبر بود ولی خب من از اول کار بیشتر از اینکه خبرنگار باشم روزنامه‌نگار یادداشت‌نویس و تحلیلی بودم و خیلی کم پیش آمده در طول این ۱۵ سال کارم صرف نوشتن خبر کار کنم. دیروز صبح ولی خبر رسید که هوشنگ ابتهاج شاعر را از دست دادیم. در نتیجه می‌خواهم از آخرین مطلبی که کار کردم بنویسم.

راستش مدت‌ها بود که خودم دست به قلم نشده بودم. برای سرمقاله‌ یکشنبه‌ روزنامه و مجله‌ها نوشته بودم ولی بخشی از ذهن من هنوز در تحریریه نفس می‌کشد و دست به قلم شدن برایم یعنی نوشتن یک سوژه‌ روز در بازه‌ زمانی محدود و مشخص. درگذشت سایه برای من اندوهناک بود و با این حال یادم انداخت که چرا در وهله‌ اول روزنامه‌نگار شدم. نکته‌ روزنامه‌نگاری برای من نوشتن از آدم‌ها و فیلم‌ها و آثاری بود که دوستشان داشتم و رویم تاثیر گذاشته بودند.

یک‌جور ادای دین به هر آنچه زندگی را برایم تبدیل به تجربه‌ای لذت‌بخش و منحصر به فرد کرده. این شد که ۷ صبح که اتفاقی از خواب بلند شدم و خبر را دیدم به بچه‌های گروه کتاب و ادبیات پیام دادم که: خودم درباره‌ ابتهاج و درگذشتش می‌نویسم. آخرین مطلبی که کار کردم تشریح این بود که چرا از رفتن سایه غصه‌دار می‌شویم.

چرا سایه حتی به جز مقوله‌ شعر آدم مهمی برای فرهنگ ایران بود. نوشتن حتی از خبری غم‌انگیز مثل این برایم تسلا بود. گشتن لا‌به‌لای صفحات کتاب «پیر پرنیان اندیش» که از قول خودش نقل قول کنم. جست‌وجو میان اشعارش که کدامشان را بنویسم. دست آخر گمانم توانستم توضیح بدهم که چرا درگذشت ابتهاج در ۹۴سالگی برای ما تکان‌دهنده بود و همین یعنی هنوز روزنامه‌نگارم.

اما برگردیم به بازی اصلی صفحه. اگر دیروز آخرین مطلبم در رسانه‌ای ‌آنلاین و در رثای یک مرد بزرگ بود، اولین مطلبم سال ۱۳۸۶ در صفحه‌ سینما روزنامه‌ «هم‌میهن» در ستایش اسکورسیزی و کیارستمی منتشر شد. عمر آن روزنامه یک ماه هم بیشتر نبود ولی برای کسی که تازه قدم به وادی مطبوعات گذاشته بود شروع طوفانی محسوب می‌شد.

قرار بود سوژه‌هایی که می‌خواهیم رویشان کار کنیم را پیشنهاد بدهیم و من خبری دیدم مبنی براینکه بنیاد اسکورسیزی می‌خواهد فیلمی از عباس کیارستمی را ترمیم کند و نمایش بدهد. یادم نمی‌آید که آن سال کیارستمی خودش مشغول ساخت چه فیلمی بود. چیزی که برایم در آن خبر جالب بود حس و حالی بود که اسکورسیزی نسبت به فیلم‌های فیلمساز بزرگ ما داشت.

پس ستونی نوشتم درباره‌ اینکه چطور آدم‌های بزرگ قدر یکدیگر را می‌دانند و آن ستایشی که از کیارستمی در کشور خودش دریغ می‌شود در جهان توسط بزرگترین فیلمسازان تاریخ نثارش می‌شود که خود کیارستمی هم از مهم‌ترین فیلمسازان تاریخ سینما بود. سال‌هاست که در روز ۱۷ مرداد نوشته‌ام هنوز هم ایمان دارم که نوشته‌ها و کلمات ما می‌توانند چیزی را در این جهان تغییر بدهند.

هر سال می‌نشینم و فیلم‌هایی را می‌بینم که شوق روزنامه‌نگاری را در من بیدار کردند از «منشی همه کاره او» هاوارد هاکس که از قضا قهرمانش یک روزنامه‌نگار زن عاشق کارش است که شور کار او را از زندگی معمولی دور می‌کند تا «همه‌ مردان رئیس جمهور» و داستان باب وودوارد و کارل برنستاین و بن بردلی که منجر به افشای رسوایی واترگیت شد و این سال‌ها هم که سریال «نیوزروم» به بازی‌ام اضافه شد و امسال کشف جدیدی هم داشتم از ریچارد بروکس به اسم «ددلاین آمریکا». این ۱۷ مرداد را اما خیلی ایرانی‌ برگزار کردم.

از سایت هاشور مستند «میدان جوانان سابق» مینا اکبری را درباره‌ روزنامه‌های بعد از دوم خرداد تماشا کردم. جمعی را دیدم که خیلی از آن‌ها دیگر کار روزنامه‌نگاری نمی‌کنند. بعضی رفته‌اند، بعضی مرده‌اند و برخی هم به کارهای دیگری مشغولند اما یک چیزی در همه‌ این آدم‌ها و در من مشترک بود. کافی است یک‌بار در زندگی تحریریه را تجربه کرده باشی تا عشق و جنون روزنامه‌نگاری تا آخر عمر گریبانت را بگیرد. خب من از آن خوش‌شانس‌هایی بوده‌ام که هنوز می‌توانم روایت کنم.

*جمله‌ تبلیغاتی مستند «میدان جوانان سابق» ساخته‌ مینا اکبری درباره‌ روزنامه‌نگاری در دهه‌ ۷۰ که البته خودش اشاره‌ای به کتاب معروف مارکز «زنده‌ام که روایت کنم» دارد.

کدخبر: ۴۷۲۳۵۴
تاریخ خبر:
ارسال نظر