اجارهنشینها | تو فکر یک سقفم!
روزنامه هفت صبح، رضا فراهانی | یک: دو سه ماهی ست بیم مستاجری مجدد چون بختک یقهام را گرفته و ول کن نیست. اینکه بعد از ۹سال صاحب خانه بودن و زیستن در آرامش و دغدغه اجاره و اثاثکشی نداشتن، حال در مهاجرتی ناگزیر به پایتخت بروی از صفر شروع کنی و هر ساله از این خانه ۵۰ متری به آن آلونک ۴۰ متری رفتن و صاحبخانههای رنگارنگ دیدن و زنده کردن خاطرات ۱۰سال مستاجری، خانه به دوش بودن،استرس پایان قرارداد و افزایش اجاره،رهن، جواب شدن و دوباره از صفر شروع کردن تبدیل به کابوسی شبانه شده که بخش اعظم بار این هجرت را تشکیل میدهد.
* دو: اولینبار در قامت یک جوان مجرد ۲۷ساله که بهتازگی در شهری غریب شغلی دولتی دست و پا کرده و به همراه سه نفر دیگر از همشهریان همسنوسال خانهای مجردی اجاره کردیم که ساختمانی دوطبقه بود و در طبقه دوم صاحبخانه با خانوادهاش بر ما و اعمالمان مشرف بود و در شب اولی که سرخوش و سرمست از استقلال و داشتن سرپناه تا دم دمهای صبح به هم آوایی پرداخته و نغمه «بهار دلکش» و «بهار دلنشین» سر داده و از اولین روزهای شاغل بودن لذت میبردیم حول و حوش ساعت ۳ به یکباره صدای تلفن به صدا درآمد و همگی یخ بستیم.
یعنی این وقت شب چه کسی میتوانست باشد؟ عیشمان حسابی منغص شده بود معلوم بود که تماسی عادی نیست. وقتی نزدیکترین فرد گوشی را برداشت از آن سوی خط صدای بلند و عصبانی صاحبخانه را بهراحتی میشد شنید که از طبقه بالا هر چه لیچار بلد بود بارمان کرد. که مگر شما بویی از انسانیت نبردهاید که تا این وقت شب صدای خواندنتان خواب را بر چشممان حرام کرده است؟همین فردا صبح وسایلتان در کوچه است!
چند ساعت بعد از بنگاه معاملات ملکی مراتب شکواییه صاحبخانه محترم ابلاغ گردید و ما با گردنی کج و شرمسار از بیمبالاتی شبانه، تقاضای عفو و بخشش داشتیم و قول مردانه که دیگر تکرار نشود. بعد از ساعتی با وساطت بنگاهی به خانه بازگشتیم و دو سال تمام در لابهلای صحبتها استرس به صدا در آمدن زنگ تلفن کذایی شیرینی تمام بحثهای جوانانه را در مذاقمان گس کرده بود و هر لحظه مواظب بالا رفتن ولوم صدای مهمانان هم بودیم و چون عکسهای داخل بیمارستان که پرستاری پریچهر همه را به سکوت دعوت میکند دستانمان همواره به علامت آرامتر بالا و پایین میشد که مبادا کارت زرد دوم را بگیریم و اخراج و فردایش سقف بالا سرمان آسمان ابر آلود کوهستان باشد.
* سه: دو سه سال بعد که قاطی مرغها شدیم در اولین تجربه مستأجری خانوادگی،طبقه دوم یک ساختمان نوساز ۱۲۰ متری را برای یکسال قرارداد بستیم که صاحبخانهای موسوم به «حاجی» با خانم و سه پسر جوان و طولانیاش در طبقه اول ساکن بود و طبقه سوم را هم به خانواده دیگری اجاره داده بود ولی از آنجایی که برای نخستینبار با تجربه مالکیت مواجه شده بود توهم صاحب اختیار بودن بر کل ساختمان به او و فرزندانش اجازه میداد هر لحظه در رفت و آمد مستاجران دخالت کنند و هر روز ماجرایی رخ دهد. یک روز بهانه بگیرد که چرا خانمات گاهی اوقات خانه نیست و روز دیگر پسرش جلوی برادرت را بگیرد و بگوید شما چرا به خانه آنها میآیید؟
کارهایی که آدم را در پیش چشم مهمان بهشدت شرمنده میکرد و گاهی دلت میخواست زمین دهان باز کند و ببلعدت. حاجی یک اعصاب خردکن بالفطره بود که انگار باید در منزلش هر روز منتظر یک حاشیه جدید میبودیم.چندین و چند بار شکایت به بنگاهی که قرارداد در آن ثبت شده بود بردیم و آن بیچاره هاج و واج مانده بود که این موجود قصدش از اعمال این حجم از فضولی چیست؟ هنوز یک ماه از پایان قرارداد مانده بود که جانمان را برداشتیم و گفتیم مهرمان حلال و جانمان آزاد و فرار را بر قرار ترجیح دادیم و دستمان را داغ کردیم که در خانهای که صاحبخانهاش در شعاع ۲ کیلومتری حضور دارد ساکن نشویم!
* چهار: آپارتمان «امید» یک مجموعه ۵ طبقه بود که صاحبخانهاش آقا «قدیر» رئیس بانک بود. یک آدم نازنین و خوش پوش که انگار خداوند او را بر سر راهمان قرار داده بود تا خاطرات بد حاجی را از ذهنمان پاک کند. هرچند آپارتمان ۸۵ متری بود و کوچک ولی سه سال تمام چنان با ما مدارا کرد که انگار یکی از اقوام نزدیکش هستیم و حتی اضافه کردن اجارهبهای سالانه را هم بر اساس یک قاعده و اسلوبی پیش میبرد که نه سیخ بسوزد و نه کباب ! افزون بر آن در هر شعبهای از بانک که حضور داشت در اولین فرصت وامی کمبهره برایمان جور میکرد تا کمک حال دو جوان تازه مزدوج شده باشد!
* پنج: سالهای آخر مستأجری دیگر «اوستا» شده بودیم و برای در رفتن از زیر اجاره ماهانه،مبلغی به عنوان رهن پسانداز کردیم تا هم در موقع خرید خانه به کارمان بیاید و هم خیالمان از بابت کسری ماهانه راحت شود ولی دو سال بعد همین قضیه شد بلای جان و وقتی با احتساب همان مبلغ در پی خرید خانه شدیم صاحبخانه از عودت آن شانه خالی کرد و ما ماندیم و چندتا چک بیمحل و سرگردان از بابت خرید خانه و صاحبخانهای که هر روز وعده سر خرمن میداد و پس دادن پول را منوط به رهن دادن مجدد خانه کرده بود و از طرف دیگر انگار عزمی برای این کار نداشت و مبلغی برای رهن تعیین کرده بود که تناسبی با خانه نداشت و هیچکس نمیتوانست دور و برش آفتابی شود.خانه خالی شده بود و حالا صید در پی صیاد افتاده و التماس میکرد که بیایید و خانهتان را تحویل بگیرید و پولمان را تسویه کنید.
از آنجایی که حوصله شکایت و شکایتکشی نداشتیم خودمان آستین همت را بالا زده و به بنگاههای اطراف سپردیم که این خانه با فلان مبلغ رهن داده میشود و هر روز خدا کارمان این شده بود که در قامت یک دلال مسکن بیاییم و در باب محسنات تمام نشدنی این خانه و محله و خیابان داد سخن سر دهیم. از نزدیکیاش به نانوایی و کلینیک و اورژانس و داروخانه بگوییم و از انسانیت همسایگان. از سکوت شبانه و آسایش روزانه و از صاحبخانهای که یادش رفته خانهای داشته و اینجا که میرسید بغض گلویمان را میگرفت و بر دو سه ماه عاطل و باطل پی چندرغاز بودن اشک حسرت میریختیم!
* شش: اینک یواش یواش تمام آن حسها دوباره بیدار میشود، از استرس و نگرانی افزایش مبلغ اجاره سال جدید که از همان به صدا درآمدن توپ تحویل سال نو شروع میشود و تا بعد از یک ماه از ساکن شدن در خانه جدید و جا نما شدن ادامه مییابد.از همیشه خدا دنبال کارتن خالی بودن، از شناسایی عیب و حسن هر خانه و محله،از وضعیت آب،برق،تلفن و گاز، از دور و نزدیک بودن صاحبخانه و هزار چیز دیگر ای کاش در تهران هم یک «قدیر آقازاده»ای پیدا میشد که بیدلواپسی بتوان به او تکیه داد و همچون برادر بزرگتر رویش حساب کرد! ممنونم آقا قدیر هرچند که ۱۲سال است که ندیدمت! و میبخشمت و فراموشت نمیکنم حاجی جان! هر چند که شنیدم تاوانش را بدجور پس دادی!