کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۴۵۴۳۸
تاریخ خبر:

آرش منصور گرگانی: ‌طور دیگری بنویسی حذفت می‌کنند!

روزنامه هفت صبح، دنیا راد | آرش منصور گرگانی، دوم شهریور ۱۳۵۹ در شهر تنکابن متولد و بزرگ شده است و دوره راهنمایی و دبیرستان را در شهر خود تحصیل کرده. او فارغ‌التحصیل رشته پزشکی از دانشگاه علوم پزشکی اصفهان است. نخستین کتابش، رمان «حدیث رستگاران زمین» است که در سال ۱۳۸۸ چاپ شد. دیگر آثار این نویسنده به ترتیب مجموعه شعر «منظومه مردگان»، ترجمه «لکان و ادبیات»، مجموعه شعر «ترانه‌های تهران» و رمان «جی.اچ.ال.پی» است. او علاوه بر داستان‌نویسی در حوزه ترجمه، آهنگسازی و نقد هم فعالیت می‌کند. آنچه در ادامه می‌خوانید گفت‌وگویی است با این نویسنده و هنرمند درباره نوشتن و ادبیات.

* نوشتن در زندگی شما چه جایگاهی دارد؟
در واقع من به معنای اینکه می‌خواهم از طریق ادبیات درآمدزایی کنم، نویسنده حرفه‌ای نیستم. ایده‌هایی درباره زبان یا روایت یا به‌طور کل درباره متن دارم که وقتی این ایده‌ها کامل می‌شود، می‌تواند به شکل یک کتاب اجرا شود. عمده مسئله‌ای که شش یا هفت‌سال پیش برای من دغدغه بوده، شعر بود. چون فکر می‌کردم می‌شود به‌طور خلاقانه‌تر به‌دلیل وضعیتی که در آن سال‌ها وجود داشت، با زبان شعر کار کرد.

* پس می‌شود گفت اول شاعر بودید و بعد نویسنده شدید؟
ابتدا آن چیزی که به‌طور رسمی وجود داشت شعر و ترجمه بود. و به این دو علاقه داشتم. البته طبیعتا در مطبوعات آن دوران نقد و کارهای دیگری هم می‌کردم و شعر هم. آن چیزی که راجع به ادبیات و هنر برایم مهم است، سویه‌های انتقادی است. یعنی از دل نقد بیرون می‌آیم و به نقد هم وفادار هستم. سعی می‌کنم چیزی در کار من وجود داشته باشد؛ چیزی که در نسبتی که با وضعیت کلی برقرار کند، حتما وضعیتی انتقادی و خلاقانه باشد. گرچه همه اینها باهم پیش می‌رود.

* چرا جی‌اچ‌ال‌پی؟
از درون متن درآمده است. در داخل خود داستان تعریف می‌شود.

* آخرین کتاب شماست؟
بله. پنجمین کتاب من است.

* همه داستان‌های شما کوتاه هستند؟ مختصری هم درباره کتاب‌های قبلی صحبت کنید.
«حدیث رستگاران زمین» که یک داستان بلند بود. «منظومه مردگان» که مجموعه شعر بود و «ترانه‌های تهران» که آن‌هم مجموعه شعر بود و «لاکان و ادبیات» که ترجمه مجموعه مقالات بود. انتشار اثر یعنی اینکه این امکان را برای خودت ایجاد کنی که زیر ذره‌بین نقد آدم‌ها بروی. آدم‌های مختلف و متفاوت با هر سبک و سلیقه‌ای این اثر را بخوانند. این امکان اصلا وجود ندارد. حتی در مورد نویسنده‌هایی که خیلی ساز و کارهای تبلیغاتی دارند.

مخاطب ناچار می‌شود همین را بخواند. و به هر طرف نگاه می‌کند فارغ از اینکه آن اثر چه جایگاه و چه ارزش ادبی دارد. حتی در مورد آنها هم این وضعیت وجود دارد. چون نقدی وجود ندارد. یعنی یک نوع استقبال عوام است و یا ندیده شدن است. این وسط فاصله‌ای وجود ندارد و به‌نظر من نقد این فاصله را بین نویسنده و اثرش و خواننده ایجاد می‌کند. این نقد است که باید یک ترتیبی را ایجاد کند. زمانی که این حذف می‌شود، کتاب با قورمه‌سبزی هیچ فرقی ندارد.

یعنی اگر آن قورمه‌سبزی تبلیغ شود، همان‌قدر فروش می‌رود، حتی به مراتب بیشتر از آن کتاب؛ در واقع سم یا زهر را هم می‌شود با تبلیغات به آدم‌ها خوراند. فرض کنیم الان کافکا زنده بود و از قضای روزگار در ایران به دنیا آمده بود و از قضا شاهکارهایش را الان می‌نوشت. واقعا چطور می‌توانست به دست خواننده‌اش برساند؟ چندتا از این بنگاه‌های نشر کتاب منتقدانی دارند که بتوانند کتاب‌های‌شان را طبقه‌بندی کنند؟ کسانی که خودشان در نشر آثار کار می‌کنند هم شاکی هستند که آثار درجه دوی اروپا به مثابه شاهکار خورانده می‌شود به مردم؛ با ترجمه‌های دم‌دستی.

* درباره نقدهایی که به خود شما شده است کمی صحبت کنید.
در این شرایطی که هستیم، اگر کسی کتاب را بخواند و بعد راجع به آن فکر کند و بعد راجع به آن بنویسد، این حتما دوست توست. یعنی هیچ ساز و کار سیستماتیکی وجود ندارد که بگویی من یک اثر را نوشتم و آن را گذاشتم در کتاب‌فروشی و او کتاب تو را بخواند و به‌شکل تئوریک بررسی کند. به تعریفی ما اصلا منتقد نداریم یا اگر هم داشته باشیم درواقع عاملی است که دارد حذف می‌کند؛ نقد اصلا جایگاهی ندارد. به‌صورت عینی اگر بخواهم بگویم در دهه هفتاد یک‌سری مجلات بودند که به‌طور اختصاصی کارشان نقد ادبی بود. مقالات نقد ادبی چاپ می‌کردند و یک صداقتی در کار آن مجلات بود.

صداقت به این معنی که نمی‌آمدند اثر دوست یا رفیق‌شان را پیدا کنند و در بوق و کرنا کنند که چه هست و چه نیست. می‌گشتند در بازار کتاب و بعضا کتاب‌هایی می‌دیدند که برای آشنایان‌شان نبود و به‌زعم آن مجله و نشریه یا بنگاه، آن کتاب ارزش این را داشت که درباره‌اش مقاله نوشته شود و یا بحث و گفت‌وگویی شود. اما این مجلات کاغذی طی دهه هشتاد همه از بین رفتند و جایگاه نقد به آن شکل حذف شد. به‌نظر من شکل گرفتن یک شمایلی مثل براهنی غیر از جلسات حضوری، به‌شدت مدیون آن مجلاتی است که این شمایل را ساختند.

آن مجلات در طول دهه هشتاد از بین رفتند و زمانی که برگشتند در اواخر دهه هشتاد، عمده اینها به‌جای نقد تبدیل شد به یک بنگاه تبلیغاتی برای آثاری که سفارش شده‌اند. خاطرم است که بین سال‌های ۸۹ تا ۹۰ یک اثر خاص بود، اثری که اتفاقا می‌توانست آن فضا را بشکند و باز کند، چنان با این اثر به‌شکل تحقیرآمیز برخورد کردند که نویسنده آن یک مدتی افسردگی گرفته بود.

به‌دلیل اینکه رفیق‌شان نبود. به‌دلیل اینکه ادبیات او با آن چیزی که حضرات تعریف کرده بودند، سنخیت نداشت. کما اینکه الان هم یک‌جور تمامیت‌خواهی وجود دارد. مثلا در شعر دو نوع شعر وجود دارد که یا شعر زبان است یا ساده‌نویسی؛ اگر جور دیگری بنویسی عملا حذف می‌شوی. اصلا جایی برای وجود داشتن نداری. حتی در اینترنت هم که عملا تیری در تاریکی پرتاب کردن است، آثار خوبی داریم که اگر در فضای مجازی هم باشد عملا نمی‌خوانند.

* به‌طور کلی مشکل داستان‌نویسی ما کجاست؟
در داستان، روایت جذاب است. ایده مشکل دارد. زبان، زبان محکمی است یا روایت مشکل دارد. در بهترین شرایط که من نسخه‌هایی از این آثار را خواندم، نسخه‌های به‌روزشده هدایت است؛ نسخه‌های به‌روزشده «بوف کور» است. ما هنوز بعد از این‌همه گذر از هدایت نتوانستیم شخصیتی خلق کنیم که به جایی در بوف کور نرسد. یا پیرمرد خنزرپنزر است یا زن اثیری است یا زن لکاته است. یعنی انگار تبدیل شده‌اند به کهن‌الگو و ما هنوز نتوانسته‌ایم از این جلوتر برویم.

چون نقد در کار نیست. چون نمی‌توانیم برگردیم ببینیم این شخصیت پیرمرد خنزرپنزر چی هست؟ همین دوگانه‌ای که گفتم، موضوعی انتزاعی نیست. چندسال بعد و هم‌زمان با هدایت دو جایگاه برای بعضی زنان در جامعه ما شکل می‌گیرد؛ یک طرف فروغ فرخزاد و آن طرف پری بلنده! دو تا نماینده ما که از پیش در ادبیات حضور دارند. دو تا زن الگو؛ یکی زن روشنفکر سرخورده و آن طرف زنی که کنار شعبان بی‌مخ ایستاده است. نقد به ما نقطه نظر می‌دهد.

اجازه می‌دهد که از تاریخ فاصله بگیریم و از بیرون تماشا کنیم. وقتی این ابزار نباشد، زیر سایه هستی. هرچه تلاش می‌کنی و به در و دیوار می‌زنی، نمی‌توانی از آن الگو فاصله بگیری. ماحصل قضیه این است که سایه‌های تاریک بالای سرمان چتر انداخته‌اند. نمی‌توانیم بیرون برویم. بنابراین ما درواقع داریم یک‌جور آزمون و خطا می‌کنیم. الان یک وضعیتی وجود دارد که چون خرد متمرکز وجود ندارد، همه از تجربه دم می‌زنند. چون پایگاه عقلانی وجود ندارد و این باعث می‌شود که جامعه دست به تجربه بزند. اگر قرار باشد من یک داستان بنویسم باید حتما آن را تجربه کنم؛ یعنی آن وضعیت و آن مکان خاص را تجربه کنم.

* خود شما چرا می‌نویسید؟
زمانی که در یک موقعیت قرار می‌گیری و نمی‌توانی جزیی از آن موقعیت باشی، نمی‌توانی به آن موقعیت آگاه باشی. کما اینکه در طول پنج‌سال گذشته چقدر ایرانی به خارج از ایران مسافرت کرده‌اند؛ چه شناختی، چه آگاهی با خودشان آوردند؟ هیچ. ماشینی را تصور کنید که در یک مسیری می‌رود. و کسی پشت آن ماشین نشسته است. آن ماشین اجزایی دارد: سپر، گل‌گیر، موتور، موتور اجزایی دارد و غیره و ذالک، ما در وضعیتی هستیم که اجزای این ماشین هستیم.

من اجزای یک کلی هستم که کس دیگری دارد آن را هل می‌دهد. اگر می‌خواهی جزو این ماشین نباشی و می‌خواهی از این ساختار خارج شوی و کار خودت را می‌خواهی انجام دهی، باید این را بپذیری که از آن جایگاه تعریف‌شده اجتماعی خودت که انواع و اقسام نهادها گوشزد می‌کنند- مثل دانشگاه، محیط خانواده، محیط دوستان- خارج بشوی. همه اینها یادآوری می‌کنند که تو یک جایگاهی در این ماشین داری. حالا هر وقت از آن جایگاه بخواهی خارج شوی، یا با ضرب و زور می‌خواهند تو را برگردانند یا یک نقش دیگری برایت تعریف می‌کنند.

چه چیز می‌تواند شما را از این وضعیت درآورد؟ بخشی از آن همین شناخت است؛ که این ابزار وجود ندارد. هیچ‌کدام ما از این وضعیت کنونی نمی‌توانیم خارج شویم چون ابزار آن را نداریم. چون اگر جدا شویم، می‌میریم و از بین می‌رویم. یا حذف می‌شویم. مثل نویسندگان یا اساتید برجسته که در خانه‌های‌شان نشسته‌اند و هیچ کاری نمی‌کنند. کار خلاقانه انجام دادن مثل این است که سر سوپاپ یک تقی بکند. یعنی شاید باعث شوی که این ماشین یک تلق‌تولوقی بکند.

مسیر را کس دیگری تعیین می‌کند. حالا با این مثال می‌شود نگاه کرد که امر خلاقانه چقدر می‌تواند و بر روی چه پایه‌هایی شکل می‌گیرد. آیا اصلا آن پایه‌ها وجود دارند. نسبت ما با تاریخ چیست؟ نسبت ما با متن‌ها و زبانی که داریم چیست؟ بسیاری از داستان‌های فارسی که می‌خوانم از نظر تمهیدات زبانی به مراتب عقب‌افتاده‌تر از گفتار جاری است. مثلا اگر در بازار بروی با زبان گفتاری مواجه می‌شوی که داستان درجه‌یک ماست.

نویسنده جایگاهش در این ساز و کار و ساختاری که جامعه پیش می‌رود، خلاقیت نیست. نویسنده این است که برود و یک جایی در ویترین پیدا کند با هر ضرب و زوری. کل چرخه مالی ادبیات ما چقدر است در طول سال؟ یک رقم مسخره است در مقابل سینما و سینما یک رقم مسخره است در مقابل کل بودجه ارشاد و بودجه ارشاد یک رقم اندک نسبت به کل بودجه مملکت. یعنی برای ماهی دو یا سه‌میلیون حاضر هستند که چنین و چنان کنند.

* و آخرین صحبت‌تان؟
برای من نوشتن منهای این پروسه چاپ، طبعا عشق و رنج است. اگر بخواهیم روان‌شناسانه به قضیه نگاه کنیم، یک بخش بسیار مهم قضیه، یک کارکرد مهم قضیه را از دست می‌دهیم. اینکه این فقط یک‌جور تخلیه روانی نویسنده نیست بلکه از قضا ممکن است به آن حدی رسیده باشد که بتواند کاری در زبان بکند که همراه خودش جمعی را از جا بکند. برای من شیفته‌وار تماشا کردن زخم است. عاشقانه زخم را نگاه کردن است و این خودش پر از لذت، رنج است و هم‌زمان باهم پیش می‌روند.

اینکه کسی می‌گوید بچه‌ام برای من مفهومی ندارد، انگار این لذت را نبرده است درنتیجه برای من آنگونه نیست که بگویم بچه‌ام است. اما بسیار مهم است برایم که زیر بار نقد برود. من سال‌ها پیش کسی را داشتم که بلافاصله وقتی چیزی را می‌نوشتم، می‌رفتم پیش او و نظرش برایم اهمیت داشت. من در ذهنم یک چیزی دارم، روی کاغذ یک چیز دیگری دارم که ممکن است باهم نسبتی نداشته باشند.

بخشی از کار منتقد ایجاد نسبتی بین این عینیت و ذهنیت است و او می‌توانست با خواندن این اثر بگوید که چه کار می‌توانستی بکنی یا خراب کردی یا کجای کار درست انجام دادی. ما این را نداریم. من نفر به نفر کسانی که این متن‌ها را خوانده‌اند، نظرشان برایم مهم است. هرکدام از این آدم‌ها می‌توانند برای من یک کلاس درس باشند. یعنی اینکه متن من با این ذهنیت چه نسبتی برقرار کرده است. چه کار کرد در آن ذهنیت و آن ذهنیت با این کتاب چه کار کرد؟

این برای من مهمترین چیز است و محصول نهایی برای من است که عمدتا از آن محروم هستم. چون آن فضا نیست. با تاسف بگویم راجع به کتاب سومم(منظومه مردگان)، یکی از منسجم‌ترین و کمک‌کننده‌ترین حرف را(یعنی حرفی که چیزی از آن یاد بگیری)، یک خواننده عامی به من گفت. یک بچه ۱۷، ۱۸ساله در رابطه با کتابم چیزهایی گفت که من از مجموعه منتقدان نشنیده‌ام. خیلی البته لذت‌بخش بود و ناامیدکننده که چطور بین آدم‌های مدعی چیزی را که آن جوان دید، ندیدند.

کدخبر: ۳۴۵۴۳۸
تاریخ خبر:
ارسال نظر