یادداشت | متاسفانه بر اساس داستانی واقعی!
روزنامه هفت صبح، آنالی اکبری | همه دارند از کارگردانی حرف میزنند که به دست پدر و مادرش کشته شد. ماجرایی که میشود فیلمنامه یک فیلم مرموز و پرهیجان و آزاردهنده باشد. مهم نیست مرد که بوده و چه کرده و بین اعضای آن خانواده چه گذشته بود. بیایید فیلم را از آنجایی ببینیم که زن و مرد سالخورده، در یک عصر زیبای اردیبهشت نشستهاند کنار هم و نقشه کشتن پسرشان را کشیدهاند.
آنجایی که یکی پیشنهاد داده برای بیهوش کردنش از قرصهای خودمان استفاده کنیم و دیگری اضافه کرده: «بعد دست و پایش را میبندیم.» و بالاخره هر دو توافق کردهاند کار را با ضربههای چاقو به پایان برسانند.شب مادر مثل همیشه پیازها را تفت داده و مرغ را توی ماهیتابه پشت و رو کرده و رویش نمک و فلفل و زردچوبه پاشیده و زیرلب گفته: «این هم از شام آخر پسرم.»
بعد دوتایی داروی بیهوشی را به غذا اضافه کرده و منتظر پسر ماندهاند. تا بیاید، شام آخرش را بخورد، کلکش را بکنند و صبح روز بعد زندگی تازهای را شروع کنند. پسر به خانه آمده و گفته اشتها ندارد و به اتاقش رفته. پیرمرد و پیرزن با افسوس و ناامیدی به هم نگاه کرده، مرغ سمی را توی یخچال گذاشته و گفتهاند: «لعنتی! باید یک روز دیگر صبر کنیم.»
و فردا با غذای مرگبارشان سراغ پسر رفتهاند تا شانسشان را یکبار دیگر امتحان کنند. حتما با هیجان و اضطراب زل زدهاند به قاشق و چنگال بابک، که چطور به سمت دهان میرود. زل زدهاند به دندانهایش که چطور تکههای مرغ را میجود و له میکند. زل زدهاند به گلویش تا از پایین رفتن غذای آلوده مطمئن شوند. بعد انتظار کشیدهاند. انتظار منگی و سرگیجه و بیهوشیاش.
به لحظهای فکر کنید که پیرمرد از بیحرکت بودن پسرش مطمئن شده و چاقو را بالا برده. لحظاتی که پدر و مادر نگاهی پر غرور و پیروزمندانه به جنازه فرزندشان انداخته و با هیجان گفتهاند: «حالا خردش میکنیم.» لحظاتی که ساکهای از قبل آماده را آوردهاند تا بازوها و کتفها را دقیق و منظم کنار هم بچینند.
بعد مثل مسافری که دارد به سفری یکی دو روزه میرود، چرخهای ساک را پشت سرشان روی زمین کشیدهاند و سوار آسانسور شدهاند. لحظاتی که دوتایی سوار ماشین شده و یکی از دیگری پرسیده: «خب، کجا بریم؟» و آن یکی آدرس سطل آشغالهای منتخب را داده و گفته: «بهتره توی شهر پخشش کنیم.»
لحظاتی که تکههای بدن پسر توی سطلها میافتاده. لحظاتی که زن و مرد بیبار و آسوده به خانه خالی برگشته، دستهایشان را با آب گرم و صابون شسته و نفسی عمیق کشیده و گفتهاند: «خب، این هم از این.»عجب فیلمی. فیلمی که باید اولش نوشت: «بر اساس داستانی واقعی.»