یادداشت ابراهیم افشار در ۸۵سالگی ایران درودی
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: امروز تولد ۸۵سالگی ایران بود. ۲۰ سال است با سرطان میجنگد. سلاح او در این مدت یک قلمموی قدیمی بوده و یک کمی نور و خاطره فقط. بعد از تحمل ۲۳ بار جراحی، هنوز سرطان را حریف قابلی برای خود نمیداند انگار در نترسی و پهلوانی، نسب به سیاوش خونینجگر برده است. آدم دوست ندارد هیچ موجودی به نام ایران را هیچ وقت زار و نزار ببیند. او حالا در ۸۵ سالگی خود را یکی از ثروتمندترین ثروتمندان روی زمین تلقی میکند و وصیت کرده است که وقتی نفس آخر را کشید و به مادربزرگ قفقازیاش پیوست، روی سنگقبرش فقط کلمه ایران نوشته شود. من نمیدانم سنگقبرنویسها چطوری میتوانند این نام را روی مرمر مشکی، خطاطی کنند؟
دو: هنوز نه دایه پیرش ننهعلی و نه مادربزرگ قفقازیاش طرلان، امیدی به ادامه زیست او نداشتند چه برسد به اینکه آنقدر شهیر شود که شاملو در وصفش شعر بگوید و سالوادور دالی و آندره مالرو و ژان کاکتو سرش را به سر شیر تشبیه کنند. دلیل آن همه بیامیدی آن دودمان اشرافی این بود که چشمهایش لوچ بود. آنجا که طرلان انگشت خود را مقابل او میگرفت که این چندتاست و دخترک غرق در دنیای ذهنی خود، میگفت دوتا.
مادربزرگ با حیرت میگفت :«ببین درست میبیند ولی معلوم نیست کجا را نگاه میکند.» داستان وقتی تبدیل به مصیبت شد که هنگام سفر با کشتی به اروپا، ناخدای کشتی به مادرش گفته بود :«کودک را در طول سفر قرنطینه کن که اگر وضعش وخیم شد به دریا بندازیاش.» مادر اما او را روی پلک چشمش بزرگ کرد. تنها زمانی که آن کشتی سالم به مقصد رسید و دخترک لوچ، بزرگ شد و به یکی از بزرگترین نقاشان ایران تبدیل شده و شهرت نمایشگاههای نقاشیاش از ژاپن تا آمریکا و از ایتالیا تا مکزیک را درنوردید خاطرش جمع شد.
سه: در حالی که به سختی میتوانست زبان به سخن گفتن بگشاید، اولین نقاشیاش را در پنج سالگی از استحمام زنان و شیشه مربا کشید و مادر سبزچشمش را حیران کرد. حق داشت به خاطر سپاس از آن مادر فداکار، این جمله آلبر کامو را در قلبش حک کند که «من بین مادرم و عدالت، مادرم را انتخاب میکنم». همان مادری که وقتی دخترکش را در دبستان فردوسی، عقبمانده صدایش میکردند درد را در سینه میریخت و عین برگ گل قرنفل بزرگش میکرد. همان مادر سبزچشمی که دخترک نقاش را از بیماری سل و نابینایی هم نجات داد. حالا دیگر دخترک لوچ روی مخمل نقاشی میکشید و آثارش در مغازه پارسی واقع در خیابان لالهزار به فروش میرسید.
هنوز برق به خانههای تهران کشیده نشده بود که دخترک در نیمه شبها و در پناه نور زرد شمع، برای دلش نقاشی میکرد. در ۱۴ سالگی وقتی پدربزرگ تاجر، به خاطر حضور یک پاسبان زردنبو و البته از ترس آبرویش، خود را از پنجره حجرهاش واقع در طبقه سوم ساختمانی در گلوبندک پایین انداخت، حالش دوباره وخیم شد. چندسالی بعد از خودکشی پدربزرگ بود که با اخذ دیپلم علمی به دانشگاه بوزار پاریس رفت تا در رشته نقاشی تحصیل کند. کمی قبل از آن بود که حکومت مصدق ساقط شد و او در آن روزهای سیاه تابستانی ۱۳۳۲ پاسبانی را دید که دزدی را گرفته است. در دست دزد، سفرهای خونآلود بود که توی آن هم دستی قطع شده وجود داشت؛ البته در یکی از انگشتان آن دست خونین هم یک انگشتری فیروزهای. پاسبان به دخترک گفته بود مردم خدا را فراموش کردهاند خواهر.
چهار: دخترک لوچ مادربزرگ قفقازی چنان در بوزار درخشید که همشاگردیها او را شاهزاده پارسی لقب دادند. دخترکی که در اتاقک زیرشیروانی طبقه هشتم یک ساختمان قدیمی زندگی میکرد دوباره در دامن بیماری افتاده بود. این بار تهوع و افسردگی. با این همه اما او چهار سال تمام چشمش را گذاشت تا در تئوری نقاشی از زیرصفر به صفر برسد و جایگاه «فضا» در نقاشی را دریابد. همان چیزی که استادش میگفت: «در نقاشی مینیاتور شما انگار با تلمبه هوا و فضا را از کار بیرون کشیدهاند.»
کمی بعد هنگامی که جلوی یک دکه روزنامهفروشی، یکی از نقاشیهای چاپ شدهاش را در مجله بوزار دید، کم مانده بود قابل تهی کند. حالا منتقدها او را نقاش تناقضها و گستاخیها معرفی میکردند. همان تابلو هم باعث شد که از مرکز هنری فلوریدا دعوتنامهای به دستش برسد و نخستین نمایشگاهش را در سال ۱۹۵۸ در میامی برگزار کند. وقتی که شهردار، کلید طلایی شهر را در مراسم پرزرق و برقی به او داد عکس مراسم را به مادر چشمسبزش فرستاد که دلش آرام بگیرد و خود در دانشگاه کلمبیا پذیرش گرفت. حالا مادر در جواب او، مجله تهرانمصور را برایش فرستاده بود که از موفقیتهای نقاش ایرانی چیزی در آن نوشته شده بود.
پنج: دخترک لوچ وقتی به اولین پولهای حاصل از فروش نقاشیها رسید و از زندگی در اتاق زیرشیروانی نجات یافت، دماغ عقابیاش را هم دست جراحان پلاستیک داد تا به بینی فندقی تبدیل کنند. وقتی به ایران بازگشت در آغوش پدربزرگ فرورفت که هزینه تحصیلش را داده بود و کمی بعد از پلههای تختجمشید بالا رفت تا اتودی بزند. آنجا که سربازان سنگی در مقابل چشم او نفس میگرفتند و زنده میشدند تا به بوم نقاشیاش راه یابند. یک ماه آنجا زندگی کرد تا از شاهان و سرداران سنگی تابلو کشید تا نامش را وجه تسمیه نامش ایران که پدربزرگ قفقازی روی ایران گذاشته بود، پیدا کند. نخستین نمایشگاهش سال ۱۳۳۹ در تالار فرهنگ برگزار شد. اکنون هر روز گزارش درآمدها و تعداد بازدیدکنندگان نمایشگاه را به بابابزرگ قفقازی میداد که آرزو داشت بزرگی او را ببیند و با خیال راحت بمیرد.
حاجیبابا یک شب تکتک نوهها را بوسید و چندقدمی هم لزگی رقصید و گفت دیشب مادرم را دیدم که در باغی از باغهای بهشت، مرا به سفرهاش دعوت کرد و صبح دیگر بیدار نشد. حالا دیگر پدربزرگی نبود هزینه تحصیل او را بدهد. دخترک شال و کلاه کرد رفت سمت بلژیک. یک روز نقاشیها را در میدان سن مارکوی ونیز میچید و روزهای دیگر روبهروی کلیسای میلان و خوشطالع بود که توانست هزینه چند ماه آیندهاش را تامین کند. حالا دیگر آنقدر زبان باز کرده بود که وقتی در جشنواره شاعران، ژان کوکتو را دید به او گفت مرا نمیشناسید؟ کوکتو گفت باید بشناسم؟ دخترک داستان بچه پلنگی را گفت که با گوسفندان بزرگ شده بود و نمیدانست که گوسفند نیست تا اینکه یک روز پلنگی بر قله کوهی ظاهر شد و بچه پلنگ از هویت خود مطلع شد.
هنوز نامه کوکتو را نگه داشته است که برایش نوشته بود :«ایران درودی عزیز! من از معدود افرادی هستم که از گم شدن در میان دالانهای پیچ در پیچی که نقاشان با چشمی پر از بیم و امید در آنجا به دنبال مینیاتور میگردند ترسی ندارم.» حالا دیگر دخترک لوچ حاجیبابا نه ترسی از این داشت که نمایشگاهش را در طبقه بالای یک قصابی به نمایش بگذارد و نه اینکه برای طراحی نمایشگاه بروکسل، شبها با اتومبیل دوستش ژان، مجسمههای جذاب گورستان را بدزدند و از تعقیب پلیس نترسند. کمی بعد در انجمن فرهنگی ایران و ایتالیا بود که با سهراب و فروغ آشنا شد. حالا دیگر دخترک لوچ را تنها نقاشی و هنر ارضا نمیکرد. او به روزنامهنگاری هم روی آورده بود. سال ۴۳ برای دیدن سالوادور دالی به خانه او در پاریس رفت.
دالی اظهار تمایل کرد اصفهان را ببیند و ایران خانم با وزارت فرهنگ کشورش مکاتبه کرد اما مدیران وزارتخانه وحشت کردند از حرکات جنونآسای نقاش پسورئال. آن روز دالی، بچه ببری در آغوش گرفته بود. در دومین دیدار اما ایران با دسته گلی زرد به دیدار او رفت. وقتی گلهایش را در گلدان گذاشتند، ایران خانم بیحواس خورد به گلدان و آب همه جا را گرفت. دالی به ایران نگاه کرد که از قضا در آن روز بارانی با چتر آمده بود. گفت چترت را باز کن. ایران گفت باز نمیشود. دالی گفت چتر باز نشده با خودت آوردهای؟ دالی گلها را دستش داد تا تبدیل به چتر کند و بیرون برود. ایران مبهوت و حیرتزده یک ساعت پشت خانه دالی مانده بود و به این فکر میکرد که دنیای هنرمندان چرا این همه مهآلود و رنگینکمانی است. سالوادور دالی همچنین ایران درودی را به نمایشگاه پله رویال پاریس دعوت کرد. آن روز که شنلی جواهردوزی شده بر تن داشت و هنگامی که با عصای جواهرنشان خود ضربهای بر گراور فرود آورد گفت این لحظه را من خلق کردم.
شش: دخترک لوچ بعدها ازدواج کرد و عاشق شد و به تهران بازگشت و تابلوی نفت ایران را خلق کرد که شاملو آن را «رگ زمین و رگهای ما» نام نهاد و در بیشتر نشریات معتبر دنیا از لایف تا نیوزیوک چاپ شد و هزاران نامه از سراسر جهان به دست ایران رسید. حالا دیگر او و همسرش با خسرو گلسرخی و همسرش عاطفه هم رفت و آمد پیدا کرده بودند. روزی که ایران ساعت ۵ صبح یک روز پاییزی در سال ۵۳ خبر کشته شدن خسرو را از رادیو فرانسه شنید دوباره مثل دم در خانه سالوادور دالی، حیران شد. یادش افتاد یکبار در مهمان کردن او برنجش سوخته بود و خسرو گفته بود :«اشکالی ندارد بیاور با نان میخوریمش.» مجسم کن تهدیگ سوخته با سنگک خشخاش دورو.
هفت: حالا دیگر نه فقط این جمله خسرو، که شعر شاملو درباره ایران خانم هم ورد زبانها شده بود. آن روزها که در انیستیتو گوته نمایشگاه نقاشی گذاشته بود اما با قطع برق نمایشگاه، کسی نتوانسته بود شعر تقدیم شده شاملو به او را بخواند؛ «سکوت گندم میتواند گرسنگی باشد… اما سکوت آدمی فقدان جهان است. فریاد را تصویر کن.» کمی بعدتر که دو تابلوی ایران خانم (شیشه عمر و دیار هرگز) دو جایزه اول و دیپلم موزه هنر پاریس را کسب کرد و او به عنوان زن نقاش سال ۱۹۷۳ انتخاب شد از همه بیشتر شکرپنیر خانم، مادر سبزچشم قفقازیاش بود که به خود فخر کرد.
او سپس نمایشگاههایی در توکیو و ژنو و زوریخ و مکزیکو برگزار کرد و فیلمی از زندگی او در تلویزیونهای آمریکا پخش شد. سپس با آندره مالرو آشنا شد و با او به گفتوگوی تلویزیونی پرداخت. مثل آن جملههای ماندگار دالی و شاملو و خسرو، یک عبارت هم مالرو به خاطر سپرد که حقش بود همهشان را با آب طلا بنویسد و رفت خانه خیابان تخت جمشید تکیه دهد. جمله «مردگان دیگر سنی ندارند» مالرو هم او را کمی واله کرد و در پایان مصاحبه، دستخطی از مالرو به یادگار گرفت که باید در موزه درودی که اکنون رویایش را دارد نصبش کند. او همیشه عاشق جملههای ناب روشنفکران بود. حتی داوینچی هم با این جملهاش او را از پا درآورده بود که دردها انسان را نجیب و شریف میکنند. ۸۵ سال است دردها او را نجیب و شریف کردهاند.