چانهات را برای لگد زدن دوست دارم
روزنامه هفت صبح، آنالی اکبری|در زندگی دوبار تا حد فروپاشی احساس حماقت کردم. اولین بار وقتی بود که با کولهای بر پشت راهی باشگاهی شدم که در آن قرار بود به ایروبیک بپردازم. تقریباً مثل همیشه یک ربعی دیر رسیده و نمیدانستم هم تیمیهایم کجا دارند ورزش میکنند و به طول عمرشان میافزایند. درِ اول را که باز کردم با دو زنِ لباس کاراته پوش روبهرو شدم که اولی با نوای «هااایااااا» (خشن و ژاپنی خوانده شود) کف پایش را مماس کرده بود به زیر چانه آن یکی و حتی منی که چند متر آن طرفتر ایستاده بودم هم میتوانستم صدای خش برداشتن آروارهاش را بشنوم. اما استاد از کلِ پکیج راضی بود و داشت داد و بیداد کنان آنها را به ادامه دادن تشویق میکرد. یعنی: «تو بیشتر لگد بزن و تو بیشتر ترک بخور. یالا.» در را بستم و سعی کردم از غریزهام برای پیدا کردن کلاس ایروبیک استفاده کنم. در اینجور مواقع باید چه چیزی را دنبال کنی؟ بوی عرق احتمالی و صدای موزیکِ «های تِمپو».
بو و صدا مرا به سمت سالنی پر آینه، حاویِ انسانهایی جنبنده برد. استاد وسط تکانهایش فریادِ «زودباش آماده شو» سر داد. خشنتر از آن بود که آن شلوارِ سرخابی با نقطههای ریزِ شبرنگ را بر تن کند. حالا باید جایی بین جنبندگان پیدا میکردم و فاصله را جوری تنظیم میکردم که کف دستِ دراز شده خانم بغلی توی پیشانی و عنبیهام نخورد. چیزی که در کلاس ایروبیک اهمیت دارد هماهنگی است. استاد فریاد زد:«همه با هم، چپ… همه با هم، راست…» همتیمیها را میدیدم که چطور یک دست و مرتب به چپ و راست میرفتند و آن حرکات مسخره را دقیق و بینقص انجام میدادند. بعد توی آینه چشمم به خودم افتاد که بلاتکلیف و گیج آن وسط ایستاده و همه حرکات را با تاخیری واضح و البته به ناشیانهترین شکل ممکن انجام میدادم. آنها به چپ میرفتند و من به راست. حس عروسک خیمه شب بازیای را داشتم که عروسک گردانش به صرفِ خورشت قیمه ظهرگاهی و چرت پس از ناهار رفته و حالا باید خودم نخهای در هم گره خوردهام را تکان میدادم. استاد را دیدم که از آن جلو با ناامیدی نگاهم میکرد. فکر کردم این لعنتیها کی فرصت کردند این حرکات را یاد بگیرند و اینجوری باهم هماهنگ شوند؟ یکیشان دست کم ۶۰ سالی داشت و جوری حرفهای میجنبید و میلرزید که انگار کل ۵۸ سال اخیر را به این امر اختصاص داده بود. بعد از گذشت نیمساعتی بالاخره توانستم حرکات کلیدی را پیدا کنم. به نظر خودم داشتم همان کاری که آنها میکردند را انجام میدادم اما آینههای خائن چیز دیگری را نشان میدادند: یک ربات نیمه متحرکِ مستهلک، ایستاده وسطِ لشکرِ ژلههای لرزان. بعد از پایان جلسه اول به قدری احساس حماقت و تاحدودی خشم میکردم که خواستم سری به اتاق کاراته بزنم و به آن رفیقمان بگویم: «عزیزم، اگه کاری نداری میشه من هم یک لگد به چونهت بزنم؟»
دومین احساس فروپاشی در اولین جلسه کلاس فرانسه شکل گرفت. گفتن ندارد که این بار با نیمساعت تاخیر به کلاس رسیدم و بعد از باز شدن در، چشمم به شاگردهایی افتاد که تند تند چیزی توی دفترهایشان مینوشتند و استاد به صورت کاملاً جدی در حال فرانسه حرف زدن بود و حتی جواب منی که به فارسی سلام کرده بودم را هم به شدت فرنچ وار داد. فرانسه را از اول شروع کرده بودم. از اول یعنی از اولِ اول. آن روز از این زبان چه میدانستم؟ اگر بخواهم با شما صادق باشم، باید بگویم هییییچ چیز. اما استاد چنین نظری نداشت و داشت چیزهایی به زبان اصلی ازم میپرسید و تقریباً اصرار داشت که در همان لحظه، خودم را به فرانسه سلیس معرفی کنم، از سن و شغل و خانوادهام بگویم و احتمالاً برایش تعریف کنم که تئوریام برای ریشه کن کردن فقر و پایین آوردن نرخ تورم چیست. گفتم فرانسه بلد نیستم و همین حالا رسیدم. این چیزی نبود که استاد بخواهد بشنود. اصرار داشت که جواب قانع کنندهای به فرانسه بدهم. حالتش تقریباً شبیه کسی بود که از نوزادی که همین حالا خونی و کثیف از شکم مادرش بیرون پرت شده و هنوز فرصت نکرده اولین گریهاش را بکند، بخواهد حرف بزند. «هی نوزاد، با توام، یه چیزی بگو، من میدونم که میتونی حرف بزنی.»
کسی که کنارم نشسته بود به شکل ترحم برانگیزی قصد تقلب رساندن بهم را داشت. «بگو ژُ مَپِل…» اما واقعیت این بود که حتی این تقلب هم نمیتوانست مشکلی را حل کند. از بیخ و بن نمیدانستم اینها چه میگویند. آن روز مطمئن شدم مهمترین اتفاقات دنیا در همین چند دقیقه اولِ شروع اولین جلسه کلاسها به وقوع میپیوندند و اگر آن یک ربع- نیم ساعت ابتدایی را از دست بدهی، تا ابد احساس حماقت خواهی کرد و در به در دنبال چانهای برای لگد زدن خواهی گشت.