کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۳۷۷۷۹
تاریخ خبر:

شهرک‌نشینی| حقایق در مورد رفیقِ شفیقِ ابراهیم!

روزنامه هفت صبح، حمید رستمی | یک: ‌در زمستان سخت سال ۷۵ وقتی در ترمینال نوساز آن روزهای تبریز از اتوبوس پیاده می‌شوی دانه‌های ریز برف به آرامی شروع به باریدن کرده و در هیاهوی کر‌کننده اسامی شهرهای مختلف که بر زبان راننده‌ها و کمک‌هایشان جاری می‌شود، دودو زدن چشم‌های غریب جوان ۲۱‌ساله‌ای که نخستین مواجهه رسمی‌اش با شهری درندشت که با کوه‌های سرخ‌فام احاطه شده بود را می‌شد به‌راحتی حس کرد.

شهری تاریخی و بزرگ که رد پایش در اکثر اتفاقات ریز و درشت معاصر و آدم‌های بزرگش قابل مشاهده بود و نفس تنفس در فضایی که می‌شد اسامی یک قطار آدم مهم را پشت‌سر هم ردیف کرد که از آن جغرافیا برخاسته و زمین و زمان را تحت تاثیر خود قرار داده‌اند یک ویژگی برجسته محسوب می‌شد و تمام اینها در برهه‌ای رخ می‌داد که کلمه «دانشجو» تا به این حد دستمالی نشده بود و حرمتی داشت بی‌پایان که همواره نگاه‌های حسرت‌بار، تحسین‌گر و گاهی خشمگینانه اطرافیان به‌خصوص هم‌سن‌و‌سالان ناکام را پشت‌سر می‌شد احساس کرد.

هجوم راننده تاکسی‌ها به سمت مسافران ناآشنا به شرایط محیطی، ترجیع‌بند همیشه تکراری پایانه‌های مسافربری‌ست که هر یک با وعده آماده حرکت بودن سعی در دزدیدن قاپ مسافر به بهانه کمک به حمل ساک دستی‌اش و هدایت به سمت تاکسی‌های نارنجی را دارند. وقتی اسم شهرک امام را به‌عنوان مقصد می‌شنوند سر در جیب مراقبت فرو برده و با خاراندن سر از روی کلاه دنبال معادل شایع‌ترش در افواه عمومی می‌گردند که یکی از دور به دادش رسیده و می‌گوید منظورش همان «خانه‌سازی»‌ست دیگر!

دو: شهرک امام یا شهرک خانه‌سازی در روزهای منتهی به انقلاب در حاشیه شهر تبریز احداث شده بود که از یک‌سو به محلات قدیمی شنب‌غازان و قراملک و از سوی دیگر به خیابان آخونی و دَوَه‌چی و خیابان اره‌گر و قره‌آغاج و زمین‌های کشاورزی که به کاشت انواع سبزیجات خوردنی اختصاص داشت، منتهی می‌شد و متشکل از دویست سیصد بلوک آپارتمانی از قالب‌های سیمانی بزرگ پیش ساخته بود که هر بلوک دارای چهار طبقه و پنج ورودی که سرجمع ۴۰ خانواده را می‌توانست در خود جای دهد و شایع بود که با نقشه به‌خصوصی که طراحی شده اگر از بالا نگاه کنی جمله‌ای خاص خوانده می‌شود که بعدها با جابه‌جایی چند بلوک آن نظم به‌هم ریخته است.

این شهرک بعد از انقلاب آرام‌آرام تبدیل به کشوری با ۷۲ ملت شده بود، چراکه بیش از بیست عدد از بلوک‌ها به خوابگاه پسرانه دانشگاه تبریز اختصاص یافته و هزاران دانشجو را در خود جای داده و بقیه هم از کارکنان کارخانه‌هایی چون تراکتورسازی، ماشین‌سازی، موتوژن گرفته تا بلوک‌هایی که به اسکان جنگ‌زده‌ها اختصاص داشت و دستکم ۲۰ بلوک را شامل می‌شد و در اختیار خوزستانی‌های آسیب‌دیده از جنگ قرار گرفته بود که خیلی‌هایشان دیگر بعد از سال‌ها حضور در تبریز و عادت کردن به آب و هوای سرد و زمستانی‌اش تمایلی به بازگشت به جنوب از خود نشان نداده و رحل اقامت گزیده و حتی برای خود مسجدی اختصاصی درست کرده بودند و عصرها با دشداشه، عرقچین و قیافه‌های آفتاب‌سوخته با همسایگان ترک خود به زبانی مخلوط شده با عربی، فارسی و ترکی چاق سلامتی می‌کردند.

سه: وقتی وارد فضای خوابگاه می‌شدی سیل دانشجویان را می‌دیدی که مورچه‌وار یک‌سری دنبال خط واحد می‌دویدند تا به کلاس عصرگاهی برسند و برخی با زیر شلواری، عرقگیر و دمپایی کهنه قابلمه به دست، خود را برای گرفتن شام حاضر می‌کردند و برخی هم با ریش یکدست مشکی و آنکادر نشده، پیراهن‌های سفید و آستین‌های بالا زده منتظر اذان مغرب بودند تا سه‌گانه‌ای بگذارند و از خالق خود به‌خاطر این‌همه خوشبختی تشکر نمایند. «ابراهیم» همشهری و دوست دوران دبیرستان چند روزی قبل از من آمده و برای دوتایمان اتاقی گرفته بود. وارد که شدم هر دو ذوق‌زده از ملاقات در محیطی تازه که آرزوی هر جوانی بود چاق سلامتی کردیم.

اولین سوال در مورد کیفیت و کمیت خوابگاه و اتاق‌هایش بود که ابراهیم اظهار رضایت کرد و گفت بقیه واحدها معمولا ۵ یا ۶ نفری هستند ولی احتمال اینکه ما دو نفر تا آخر ترم صاحب این واحد باشیم بسیار است. نیاز به پرسیدن دلیلش نبود چون اتوماتیک‌وار خودش توضیح داد که چند روز پیش دو پسر زنجانی به‌شدت مذهبی را داده بودند به این واحد و یک شب تا خود صبح در مورد تو و گرایشات افراطی و علاقه‌مندی‌ات به گوش دادن موسیقی با صدای بلند و انجام حرکات موزون گفتم و روزی دو بسته سیگار کشیدنت و اینکه کلی رفیق ناباب داری و هر روز دو سه نفرشان اینجا خواهند بود و اصلا به‌خاطر این کارهات مدت‌هاست که بابات توی خانه راهت نمی‌داده است.

صبح یواشکی دیدم وسایلشان را برداشتند و رفتند به سمت مدیر خوابگاه و تقاضای تغییر اتاقشان را دادند. البته دیروز هم پسری با شلوار جین، خط ریش چکمه‌ای و زنجیری طلایی بر گردن آمده بود که گفتم تو خیلی مذهبی هستی و هر شب دعای کمیل، دعای ندبه و نماز شب داریم اول صبح هم نماز جماعت و بعد هم زیارت عاشورا! بیچاره خوف کرد و گفت نمی‌خواهد مزاحم فضای معنوی ما بشود. البته قرار بود دو نفر هم امروز بیایند که بیرون دیدم‌شان و گفتم که تو مدت‌هاست قرص اعصاب می‌خوری و برادر شش ماهه‌ات را ده سال پیش در خواب خفه کرده‌ای و الان هم با یادآوری آن صحنه نصف شب بیدار می‌شوی و تا خود صبح همه اطرافیان را فحش می‌دهی و چون من اینجا تنها همشهری و همراهت هستم نمی‌توانم تنهایت بگذارم ولی خب قرار نیست که همه بتوانند مثل من یک عمر تحملت کنند. چشمانم داشت از حدقه در می‌آمد و حتی تصور اینکه چطور ابراهیم این‌همه پرت و پلا را در مورد من ردیف کرده حالم را بد می‌کرد.

چهار: تا آخر ترم همه همکلاسی‌ها خیلی با احتیاط سلام و علیکی می‌کردند و از کنارم رد می‌شدند تصویری که ابراهیم از من برای تک‌تک‌شان ترسیم کرده بود، بیشتر به قاتلان زنجیره‌ای می‌خورد تا یک دانشجوی برق ولی لذت خوابگاه خلوت داشتن به این نگاه‌های سنگین و گریزان می‌ارزید. ۴سال تمام زندگی در شهرک خانه‌سازی که از نخستین مجتمع‌های آپارتمانی تبریز- آن‌هم در روزگاری که نود درصد خانه‌ها ویلایی بودند- محسوب می‌شد تجربیات ذی‌قیمتی برای ما داشت و پیاده‌روی‌های تمام‌نشدنی در لابه‌لای بلوک‌ها و تفریح سرشب و ده دور چرخیدن در بازارچه شهرک و دیدن آدم‌های تکراری که بدون داشتن هیچ‌گونه شناختی از هم، هر روز از جلوی چشمانمان رژه می‌رفتند و سیر تکامل زندگی و خانواده‌شان را از راه دور پی می‌گرفتیم لذتی پنهان داشت. به چشم آنها ما آینده‌سازان مملکت بودیم و به چشم ما آنها خانواده‌های خوشبختی بودند که در یک وجب جا سُریده بودند کنار هم و در خانه‌هایی به اندازه قوطی کبریت از زندگی لذت می‌بردند و زاد و ولد می‌کردند. نگو که چند سال بعد آن قوطی کبریت‌ها هم برای خود آرزویی دست‌نیافتنی خواهند شد.

پنج: در همین رفت‌و‌آمد‌های پرتکرار همیشگی یک روز تیر نگاه دختری چشم‌آبی چنان بر دل نشست که جای هیچ گریزی نبود. چشمانی آبی یا سبز یا نمی‌دانم کدام رنگ دل‌انگیز دیگر. با صورتی روشن که جودی فاستر بزرگ را به‌یاد می‌آورد با مانتوی سبز پیچ‌اسکن وقتی از مدرسه می‌آمد و یک راست می‌رفت خانه، بعد از چند دقیقه پنجره اتاقی در طبقه سوم گشوده می‌شد و دختری پنجه طلا که به ماه می‌گفت در نیا من در آمده‌ام و به خورشید می‌گفت طلوع نکن که من طلوع کرده‌ام، محو تماشای نگاهت می‌شد و دستی تکان می‌داد و آرام از قاب پنجره غیب می‌شد. ماه‌ها و ماه‌ها آمد و پنجره را باز کرد و دست تکان داد و رفت و کسی جرأت نکرد که یک روز در راه مدرسه ببیند و راز دل بگوید و اسرار آن تکان دادن دست‌ها را بپرسد و این چنین گذشت و گذشت و گذشت تا اینکه یک روز برای همیشه در بسته شد، پنجره بسته شد، زمین و زمان بسته شد و دیگر کسی خبری نیاورد از آن چشم‌ها و دست‌ها! شاید هم ابراهیم حقایقی در مورد رفیق شفیق‌اش به او گفته بود که آب شد رفت زمین، بخار شد رفت هوا! شاید!

کدخبر: ۴۳۷۷۷۹
تاریخ خبر:
ارسال نظر