کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۲۶۶۴۰۶
تاریخ خبر:

دماغ پینوکیو را وجب بگیر!

روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی | کودکی‌ام یک نوع بستنی غیربهداشتی است که اگرچه با خوردنش نمی‌میری اما احتمال هر نوع بیماری دیگری وجود دارد. ما که البته مریض نشدیم. اگر هم شدیم، زدیم به پای ویروس؛ ویروس زندگی. منتشر شده بود آن زمان‌ها بین تمام آدم‌های دور و برم و ما ناخودآگاه و تدریجی در خون‌مان پادزهر تولید می‌کردیم؛ پادزهر زندگی. من نمی‌دانم اسم آن چیزی که در جریان بود چه بود اما خب گویا زندگی بود. به‌هرحال که بگذارید از تلویزیون‌های رنگی ال‌ای‌دی شروع نکنم. از نمایشگرهای سبز وزغی یا قرمز پینه‌دوزی صحبت کنم که فقط دورنگ از جهان را نشان می‌داد؛ سیاه، سفید.

بعدها البته پولدارها خریدند و ما در خانه اعیان دیدیم. منتها ما کف فقر بودیم؛ زیرش. برای همین طلق رنگی می‌خریدیم می‌زدیم روی تلویزیون، مثلا تلویزیون رنگی داریم. یا شادی‌ها خلاصه می‌شد در لنت‌های زردی که بپیچیم دور فرمان دوچرخه و آویزان کنیم رو به پایین تا موقع حرکت، باد آن‌ها را برقصاند. یک‌سری شکوفه‌های سرخ پلاستیکی هم بود که دور تایر می‌انداختیم که موقع راه‌رفتن صدا می‌داد و رنگارنگ می‌کرد چرخ چرخنده‌ را؛ چرخ سعادت‌مان به همین راحتی می‌چرخید. توی جوب دنبال سکه‌های احتمالی گم‌شده می‌گشتیم، دماغ پینوکو را وجب می‌گرفتیم و آب دماغ‌مان را گاهی دور از چشم والدین با آستین پاک می‌کردیم. موز هم مثل این‌روزها خوشه‌خوشه در مغازه‌ها آویزان نبود. یکی بود که برای تقسیم آن صف می‌کشیدیم و خب طبیعتا به هرکدام‌مان یک استوانه دو‌سه‌سانتی بیشتر نمی‌رسید. برای همین من زبان لذات موقت را خوب بلدم. طعم کام‌گرفتن‌های ترس‌خورده از زندگی. یا نوعی چاشنی یخ‌دربهشت که تا می‌آیی آن را بچشی آب شده زیر زبانت و رفته پایین.

برادرم می‌گفت: «می‌گن سیب و خیار رو اگه باهم بخوری، مزه موز می‌ده!» و خواهرم مردد مرا نگاه می‌کرد. برای همین رفت و یک خیار و سیب از یخچال برداشت آورد تا هم‌زمان بجویم. قاعدتا طعم موز نمی‌داد اما مزه‌ای داشت شبیه فقدان‌های زندگی که می‌توانست خلاف و معکوس تو را برساند به لذت‌ها، رویاها، خوشبختی‌ها، زیبایی‌ها، گلاب‌ها، آب‌ها، سراب‌های زندگی… ولی از یک‌ جایی به بعد احساس کرده‌ام جهان آنقدرها هم سخت نگرفته بود. بازی‌اش گرفته بود. یک شوخی طولانی بود که تو دائم باید به آن می‌خندیدی. چون دیروز که رفته بودم سری به پدر و مادرم بزنم، پدرم گفت: «یه پولی دارم پیش آقای ذبیحی ولی…» گفتم: «خب اینکه خیلی خوبه. بریم بگیریم بلکه به یه زخمی‌ بزنیم تو این وضعیت.» اما دیدم که می‌خندد. مادرم هم هم‌زمان سر تکان می‌داد. گفتم: «چی شده؟ چقدره مگه؟» مادرم همانطور که برای‌مان چای می‌ریخت و می‌آورد، گفت: «به پولِ الان، ۱۰۰تومنی می‌شه.» گفتم: «خب ۱۰۰میلیون مگه کمه تو این وضع و اوضاع؟ چرا نمی‌گیرید ازش؟ نمی‌ده؟» پدرم چهارزانو می‌شد روی مبل. گفت: «نه. بنده خدا مرد شریفی بود.»

با تعجب گفتم: «بود؟ یعنی چی؟ فوت کرده مگه؟» مادرم همانطور که نقل‌های سالم و قندهای دست‌ساز را سوا می‌کرد، گفت: «نه. زنده‌ست منتها…» که باعث شد پدرم بلند بزند زیر خنده. یک‌جور خنده شاد و رها که باعث شد من هم بخندم. ولی هنوز نمی‌دانستم چرا. گفتم: «خب چی شده مگه؟» پدرم گفت: «سال ۸۰ بود حدودا. سی‌چهل‌تومنی ازم قرض گرفت ولی من هیچ‌وقت به روش نیاوردم چون مرد خوبیه بنده‌خدا. هر سال هم زنگ می‌زد می‌گفت شرمندم، من هر وقت تونستم برمی‌گردونم پول‌تون رو. منتها مادرت چند وقت پیش گفت از فلانی اصلا خبری نیست. ببین کجاست؟ من هم زنگ زدم ببینم اگر می‌شه مطرح کنم قضیه رو.» مادرم نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. با خنده‌ای ملامت‌بار رو به پدرم گفت: «آلزایمر گرفته!»

کدخبر: ۲۶۶۴۰۶
تاریخ خبر:
ارسال نظر