داستان شاهزاده شکارچی و همسر پرحرفش
روزنامه هفت صبح، آرش خوشخو | عبدالرضا پهلوی فرزند بزرگ عصمت دولتشاهی از رضاشاه بود و پنجسال از محمدرضا و اشرف، برادر و خواهرناتنیاش کوچکتر بود و هفت سال هم از شمس. مشهور است که در هاروارد مدرک معتبری در اقتصاد گرفته که اگر واقعا اینگونه باشد از معدود تحصیلکردههای خانواده پهلوی است.
اما خب وقتی در سال ۱۳۲۷ به ایران بازگشت آن ولع عجیب خانواده پهلوی برای زمین و ملک رهایش نکرد.ولعی که در خود رضاشاه و همینطور شمس نیز به شکلی مبالغهآمیز به چشم میخورد.حتی علیرضای هوانورد هم زمینهای وسیعی در حوالی گنبد کاووس و کلاله را به خود اختصاص داد.گویی برای این خانواده زمین همیشه منبع اصلی درآمد به شمار میآمده.
نصیب عبدالرضا هم ۴۰۰۰هکتار از زمینها و مراتع و جنگلهای دشت ناز در حوالی ساری شد و البته بعدها زمینهایی در آذربایجان (با اعلام تبدیل آنها به شکارگاه سلطنتی!) و همینطور سیرجان به دارایی عبدالرضا اضافه شد.او در بازگشت به ایران با پری سیما زند دختر زیبای ابراهیم زند از رجال دوره پهلوی اول و دوم ازدواج کرد و همین ازدواج او را به تدریج از جریان اصلی حکومت دور کرد.
پری سیما در کنار وجاهت،زنی بسیار پرحرف بود و از جاهطلبی آشکاری برخوردار. ورود او به دربار مقارن با دوران تزلزل محمدرضا است.دورانی که مصدق در حال ویران کردن بنیاد سلطنت پهلوی است و آن دوران شایعه شده بود که پری سیما یک بار با بر سر انداختن چادر مخفیانه به ملاقات مصدق هم رفته است.
پری سیما همسر خود یعنی عبدالرضا را شایسته سلطنت میدانست چراکه هم تحصیلات بهتری داشته و هم به عنوان یک شکارچی شهرتی بینالمللی پیدا کرده بود. این واقعیتی است که عبدالرضا یک شکارچی حرفهای بود و در چشم پری سیما به عنوان مردی مقتدر و شجاع در مقابل شاه متزلزل جلوهگر میشد.
او ابایی نداشت که از برتری همسرش نسبت به محمدرضا حرف بزند. دو اتفاق دیگر پرونده عبدالرضا و همسرش را بالکل جمع کرد. آنطور که علم از محمدرضا نقل کرده یکبار در حضور شاه،پری سیما از شایستگی پسر کوچکش یعنی کامیار برای جانشینی محمدرضا حرف زده. یعنی دورانی که محمدرضا فرزندی نداشته.
بار دوم هم وقتی که مقدمات ازدواج گابریلا شاهزاده ایتالیایی با محمدرضا در دوره پس از طلاق از ثریا چیده شده بود و وقتی گابریلا و برادرش به تهران آمده بودند و عازم مهمانی تاج الملوک در مردآباد کرج بودند،در اتومبیل پری سیما که از رفتار محمدرضا و خانوادهاش با ثریا دلخور بوده، گابریلا را از روابط پشت پرده دربار و دخالتهای اشرف و شمس میترساند و زیرآب وصلت دو خانواده سلطنتی در ایران و ایتالیا را میزند.
این اتفاق موجب میشود که محمدرضا بالکل از ورود پری سیما به دربار جلوگیری کند.در نتیجه این اتفاق باعث انزوای عبدالرضا و سرگرم شدنش به کشاورزی در همان زمینهای غصبی و پرداختن به تفریح اصلیاش یعنی شکار میشود. او با همسرش و همینطور باجناقش یعنی منوچهر ریاحی به هند و آفریقا میروند و به شکار میپردازند.
در این میان برای تفریح گرانقیمتشان کانون شکار را نیز برپا میکنند و داستان شکارگاههای خصوصی و قرقگاهها و مناطق حفاظت شده.اسکندر فیروز بنیانگذار سازمان حفاظت محیطزیست در کتاب خاطراتش یک تماس تلفنی را در سال ۱۳۳۵ سرنوشتساز نامیده:«دوستم منوچهر ریاحی روزی به من تلفن کرد و گفت شاهپور عبدالرضا علاقهمند است سازمانی به نام کانون شکار ایجاد شود تا شکار جانوران در فصلهای غیرمجاز تحت کنترل قرار گیرد.
شاهپور درخواست کرده بود ریاحی دبیرکل کانون شود و اظهار علاقه کرده بود که من هم در گرداندن کانون همکاری داشته باشم. ریاحی توضیح داد که کانون باید یک ارگان دولتی مستقل باشد و نه یک دستگاه خصوصی.» این کانون شکار بعدها به سازمان محیطزیست بدل شد هرچند در همان سازمان هم عبدالرضا پهلوی به والاحضرت شکار مشهور شده بود.
به هرحال این علاقه عبدالرضا به شکار به شکل متناقضی موجب شد تا گونههای گوزن زرد،مارال و یوزپلنگ مورد حفاظت قرار گیرند و دست شکارچیهای متفرقه از آنها کوتاه شود. مثلا پس از آنکه گوزن زرد در منطقه دز و کرخه پیدا شد،کانون شکار این منطقه را حفاظت شده اعلام کرد.در دهه ۴۰ چند راس گوزن زرد زندهگیری شد. شاهپور عبدالرضا ۵۵ هکتار از زمینهای خود در دشت ناز را برای حفاظت و تکثیر اینگونه به خلف کانون شکار (یعنی سازمان شکاربانی و نظارت بر صید و بعدتر سازمان حفاظت محیطزیست) واگذار کرد.
به تدریج در دهه ۵۰ رابطه عبدالرضا و اسکندر فیروز هم تیره شد و فیروز به سمت مراوده بیشتر با فرح حرکت کرد و عبدالرضا را دور زد.او با نفوذش روی فرح توانست زمینهای پارک پردیسان را از دسترس بساز و بفروشها و معماران شهرساز دور کند و به سازمان محیطزیست اختصاص دهد که خود داستانی جداگانه دارد.
مسعود انصاری تعریف میکند:عبدالرضا سالی یکبار در «دشتناز» مازندران مهمانی مفصل برپا میکرد…. در مهمانی سالانه او که معمولا از نوشهر با هواپیما به دشت ناز میرفتیم که فرودگاه اختصاصی هم برای آن درست کرده بودند،…سالی یکبار که ما به خانه عبدالرضا میرفتیم یادمان به دربارهای افسانهای میافتاد و البته کسانی هم که به این مهمانی میآمدند و مخصوصا خانمها آن را به یک سالن مد تبدیل میکردند و محلی بود برای چشم و همچشمی و تملق گویی که گاهی به حد انزجارآوری میرسید.
جالب آن است که بعضی از این افراد مثل همسر رضا قطبی بودند که حرفهای چپی میزدند و از مردمی بودن صحبت میکردند،…. به هر حال در خانه عبدالرضا میبایست همه سلسله مراتب را کاملا رعایت میکردند در حالی که در مهمانیهای شاه و فرح در کاخ اختصاصی از این خبرها نبود.
عبدالرضا در سال ۵۷ ایران را ترک کرد و در سال ۱۳۸۳ درگذشت و خب دوتا نشانی از او در ایران همچنان باقی مانده. یکی مرکز مطالعات مدیریت، شعبه دانشگاه هاروارد در ایران بود که او رئیس هیات امنای آن بود و بعدها پایه اصلی دانشگاه امام صادق شد و دیگری دهها شکار تاکسیدرمی شده که پس از انقلاب از خانهاش جمعآوری شد و در موزه حیات وحش در دارآباد به نمایش گذاشته شد.