داستان رضا پرستش و مسی و احمد آقا در اتوبوس!
روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور | آقا امروز صبح، احساس شهروند نمونه بودنم گل کرد و تصمیم گرفتم تا مقصدم را با اتوبوس برم. همانطور که احساس غرور از داشتن نقشی پررنگ در آسمان آبی شهر، از سر و رویم میریخت، پاداش کار نیکم رو گرفتم. چند تا صندلی، خالی بود. بعد از نشستن، با لبخند به خیابان نگاه میکردم و برای ماشینهای تکسرنشین، بسیار تاسف میخوردم…حوصلهام که سر رفت، برگشتم و داخل اتوبوس رو یه نگاهی انداختم.
آقا چرا صندلیهای اتوبوس اینجوریه؟ چرا آدمها روبهروی همدیگهان؟ چرا مثل هواپیما، همه رو به جلو نیستن؟… از این جهت این مطلب رو عرض کردم که یک آقای مسنی، روبهروی من نشسته بود و چشم از من برنمیداشت. هر چقدر سعی میکردم حواسم رو به تکسرنشینها و جفتسرنشینها پرت کنم، فشار نگاه ایشون رو احساس میکردم.نه به مقصد میرسیدیم، نه صندلی دیگهای خالی میشد. من بودم و این آقا که سنشون بهراحتی بالای ۹۰ بود و چشم تو چشم من انداخته و پلک هم نمیزد.
به ایستگاه که رسیدیم، صندلی کنار من خالی شد و قبل از اینکه موفق بشم هیچگونه عکسالعملی انجام بدم، پیرمرد محترم، مثل فنر از جاش پرید و کنار دستم نشست. از سن و ظاهرش، این حرکت انتحاری بعید بود… هنوز موفق به هضم اتفاق اول نشده بودم که مچ دستمو محکم گرفت:- «تو اسم بابات احمد نیست؟»/ «آقا ترسیدم… مگه دزد گرفتی؟»/ «تو پسر احمد نیستی؟»/ «نه والا…»/ «اسم عموت احمد نیست؟»/ «نه والا… آقا مچم درد گرفت.»/ «اسم بابات چیه پَ؟»/ «رضا…»/ «پس چرا اینقدر شبیه احمدی تو؟»
همونجور که خودمو از دستش خلاص میکردم، سعی کردم بدون اینکه بقیه مسافرین، توجهشون جلب بشه، توضیح بدم که شباهت، امری طبیعیست:- «پدر جان… پیش میاد. الان یکی هست که شبیه مسییه… حالا من هم از خوششانسی یهخورده شبیه احمدم… آقا، دستم…»/ «یهخورده نه… عین احمدی.»/ «من هم همینو میگم… اونم عین مسییه.»/ «کی؟»/ «رضا پرستش.»/ «باباتو میگی؟»/ «نه آقا… بابای من شبیه مسی نیست.
یه بابایی هست شبیه مسییه.»/ «مگه نگفتی اسم بابات رضاست؟»/ «بله…»/ «خب… گفتی شبیه کیه؟»/ «بابام شبیه کسی نیست… یکی دیگه، که اسم اون هم رضاست، شبیه یه فوتبالیستیه… نونش هم تو روغنه.»پدر جان، بیخیال آناتومی صندلی شد و رسما رو به من نشست. چون هیچچیز هم از این «رضا» و اون «رضا » و «مسی» نفهمیده بود، چونهام رو گرفت و صورتمو چرخوند سمت خودش: «ولی تو عین احمدی…»
همینجور که لبهام بر اثر فشار انگشتان پدر جان، شبیه لبهای ماهی قزلآلا شده بود و سعی میکردم با حرف و کلام، قانعش کنم که ژن احمد در من وجود نداره، سرشو برگردوند سمت خانمی که چند تا صندلی اونورتر بود و هوار زد که: «اکرم خاااااانم…»
اکرم خانم که ظاهرا از نعمت شنوایی، بیبهره بود، با اشارات و راهنماییهای دیگر مسافران، متوجه شد که احضار شدهان: «بله؟»/ «ببین این یارو چقدر شبیه احمده…»
صورت کل آدمهای داخل اتوبوس، برگشت سمت صورت من که در چنگال پدر جان اسیر بود. ظاهرا همه «احمد» رو میشناختند. راننده هم از توی آینه، یه نگاهی انداخت که بدل «احمد» رو ببینه…اکرم خانم متوجه جملات مطروحه نشد و همراه با فریاد، تقاضا کرد که کلمات، با صدای بلندتر گفته بشه.یکی از مسافرین که از لحاظ فاصلهای، به اکرم خانم نزدیکتر بود، با صدایی رسا توضیح داد که:
- «مااادر جاااان… آقاتون میفرمایند که اون یکی آقا، شبیه احمد آقاس… میخوان ببینن نظر شما هم همینه؟…»/ «احمد آقا؟؟؟»/ «بله مادر جان…»/ «اون که عمرش رو داده به شما…»/ «ماااادر جاااان… خود احمد آقا نه. میگن شبیه احمد آقاس.»/ «واااا؟… بذار ببینم…»
در تمام زندگیم، چنین وضعیتی رو تجربه نکرده بودم. مادر جان، با وجود اینکه از کمردرد و پادرد، در رنج بود، ولی برای دیدن «بدل احمد آقا»، همهرو به جون خرید و بلند شد اومد سمت ما…
بعد از وارسی دقیق و موشکافانه از فاصله ۵ سانتیمتری صورتم، همانطور که کل اتوبوس منتظر اعلام نتیجه بودند، با صدای بسیار بلندی فرمودند:- «وا…خاک عالم بهسرم کنن… آخه این شبیه احمده؟… احمد به اون خوشگلی و خوش قدوقوارهای…»