تکنگاری| یک هفته عزا برای خرابیهای موتورخانه!
روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور | آقا فقط یکی از خوبیهای ساختمان محل سکونت من، موتورخونشه… بسیار سیستم جالب و عجیبی داره و اونهم اینه که همیشه خرابه… عین آمار هر تعمیر کار جدیدی که اومده، همهچیز رو کوبیده و از اول ساخته و باز هم همان آش است و همان کاسه… اساسا همین موتورخونهست که باعث شده هر کسی نوبتش میشه که مدیر ساختمان بشه، یک هفته عزا میگیره. چون میدونه که دیگه از اون روز شروع مدیریت تا آخرین لحظه این سِمت حیاتی، زندگیاش درگیر کارها و خرابیهای موتورخونه خواهد بود… بگذریم…
دیروز، موتورخانه طبق معمول تمام عمر ساختمان، از کار افتاد… از داخل آگهیها، شماره یک بینوایی رو گرفتم و دعوتش کردم به بزم این محفل منحوس موتورخانه بیصاحبمان… جلوی در منتظرش بودم که با موتورش آمد…- «آقا خیلی ممنون… زحمت کشیدین… تشریف بیارین داخل پارکینگ… موتورتون هم بیارین…»/ «نمیخواد… بریم…»/ «آقا موتور رو بیار تو خیالمون راحت باشه… کوچه خلوته… کار شما هم طول میکشه…»/ «نمیخواد بابا… بریم…»/ «آقا اینجوری هی مجبوریم بیایم بهش سر بزنیم… من یه چیزی میدونم که میگم کارتون طول میکشه… اینجا داستان دارهها…»/ «بریم بابا، بریم… نمیخواد…»
موتورش رو کنار علمک گاز گذاشت و با جعبه ابزارش اومد داخل موتورخانه… جملاتی که مطمئن و حفظ بودم رو بدون کموکاست تحویلم داد:
- «اینجا چرا اینجوریه؟… اصلا هیچیش معلوم نیست چی به چیه… باید کل لولهها رو کور کنم و از اول وصل کنم… کدوم ابلهی رو آورده بودین برای اینجا؟…»/ «بله… شما درست میگین… هر کاری دوست دارین بکنین… فقط یک کاری کن راه بیفته… از این بهبعد هم فقط مزاحم خودتون میشیم…»
با تمام قوا افتاد به جان هنرنمایی تعمیر کار قبلی و مداما از فنی بودن خودش و بیوجدان بودن نفر قبلی گفت… از آنجاکه زمین گرد است و تجربه ثابت کرده بود، میدانستم چند ماه دیگه، یک نفر دیگه همین حرفها رو راجع به خودش خواهد گفت. بنابراین خیلی جدی نگرفتم و با سر همه حرفهایش رو تایید کردم و گذاشتم که روزگار خودش دست بهکار شود… بعد از چند ساعتی، بالاخره آب گرم وارد لولهها شد و سروصدای اعتراض همسایهها خوابید… به رسم ادب، بابت تشکر تا درب ورودی همراهیاش کردم… به محض اینکه وارد کوچه شدیم گفت: «ای باباااا…»
نگاهی به دور و برم انداختم که ببینم چه اتفاقی افتاده: «چی شده؟…»/ «نمیبینی؟…»/ «چیو؟…»/ «دادا… موتورم نیست… دزد برده…»
فکر کنم تقریبا جیغ کشیدم و اگر اشتباه نکنم زدم تو صورتم که خب، البته خیلی برازنده سن و جنسیتم نبود… طرف که از این حرکت من مقداری رنجیدهخاطر شده بود گفت:
- «چیه دادا… چته؟… چرا اینطوری میکنی؟…»/ «موتورت رو بردن خب…»/ «آره دیگه… من هم همینو گفتم… شما چرا اینجوری میکنی حالا… آروم باش…»/ «آخه موتورت رو بردن خب…»/ «میدونم… خودم اول دیدم… نکن این کار رو با خودت…»/ «آخه موتورت رو بردن خب…»/… خلاصه که یه چند دقیقهای طول کشید تا طرف تونست آرومم کنه… - «آقا شما چجوری اینقدر آرومین آخه؟…»
همونجور که داشت ۱۱۰ رو میگرفت و شونه و بازوی من رو ماساژ میداد که آروم شم، توضیح فرمودند که:
- «یه دو تا نفس عمیق بکش… آهاااان… ماشالاااا… ببین دادا من سه تا موتور دارم… اینا رو همهاش میدزدن… تا این یکی پیدا بشه، با اون یکی میرم… بعد اون رو هم میدزدن… بعدش با سومی میرم اینور اونور… تو این فاصله اون اولی پیدا میشه… بعد دیگه نوبت سومی میشه که بدزدن… همین که با اولی به کارهام میرسم، دومی پیدا میشه… خلاصه که خداروشکر هیچوقت لنگ نموندیم… اینهم که امروز دزدیدن، اون سومیه بود… با اجازهات فقط من یه امضا به این پلیسه که میاد بدم و برم… فردا همین ساعتها میام برای روغنکاری… آآآروووم… آآآروووم… چنگ نزن خودتو…»
امروز که برای روغنکاری تشریف آوردن، به استقبالشون رفتم… هنوز یه مقداری گیج آرامبخشهای دیشب بودم ولی اینقدر حواسم بود که بگم: «جان هر کی دوست داری، موتورت رو بیار داخل پارکینگ…» یه فکری کرد و گفت: «آره راست میگی… قبلی هنوز پیدا نشده… یهو لنگ میمونم… پس با اجااازه…»