یادداشت ابراهیم افشار در مورد نسخه انسانی و تکاهنده پزشک تبریزی / اختصاصی هفت صبح
ابراهیم افشار / تماشای نامه پزشک بینام تبریزی به داروخانهچی که از بیمار تهیدستش بابت دواهای گران قیمتش پولی نگیرد، قلب مکتب «طب تبریز» را دوباره به تپش انداخت. حالا دیگر روح گرانسنگ دکتر محمدحسین مبین- پدر جذامیان ایران- از هفت دولت آزاد است و پزشکان قهار دوران قدیم- از حاج بابا افشار گرفته تا پروفسور یحیی عدل و دکتر جواد هیات و غلامحسین ساعدی نیز که کشته مرده بیماران خود بودند، زیر خاک سیه، نفسی به نیت طلب رحمت الهی میکشند . حالا دیگر میتوان نوید داد که مکتب طب تبریز هنوز در غوغای «پول سالاری» پزشکان یک وجبی که گاه سقراط و بقراط را به بازی گرفتهاند، همچون غولی گرانسنگ و محترم گردنفرازی میکند. به ویژه از آن نظر که هرگاه طب ایرانی با ادبیات، دست دوستی میدهد، محصولی جز نیکنامیبه جای نمیگذارد .رجعت میدهم به پروفسور هیات و شهریار و ساعدی و مبین. همین دکتر محمدحسین مبین را نگاه کن ، بیشتر از آن که پزشک باشد شاعر بود . تخلصاش «شمشک» بود و در میان حدود بیست جلد کتاب شاعرانهاش، آن «آچیل چتریم آچیل» (باز شو، چترم، باز شو)هست که روح آدمیرا فرحناک میکند. مبین نخستین فعالیت های پزشکی اش را از سال ۱۳۳۸ با بیماریابی جذام در آذربایجان آغاز کرد. یک سال بعد کفیل جذامیان آسایشگاه باباباغی تبریز شد و فروغ اندوهگرد گلستان، «این خانه سیاه است» را در جنت غمانگیز او ساخت .آن سالها در حالی که بسیاری از پزشکان حتی حاضر نبودند به یکی از آن ۵۵۰ بیمار جذامیتبریز سرکی بکشند، مبین زندگی خود را وقف آنها کرد. صبح خروسخوان به باباباغی میرفت و شب دیروقت به منزلش در چرنداب برمیگشت. او وقتی از آرمان های عدالت طلبانه خود در اتوپیای توخالی سیاست پیشگان چپ ، دل زده شد گمان کرد که جنت ذهنی او نمیتواند جز آسایشگاهی متعلق به جذام زدگان ایرانی باشد .آسایشگاهی که در آن جوانهایش به طرفه العینی پیر میشدند و نوعروسانش بیش از آنکه گیسویی شبق شانه کنند، بی لب و بی دماغ در حسرت نسترن ها ابرهای پاره پاره و کبود تبریز را مینگریستند .با اینکه تک تک جذامیها عزیزدردانه مبین بودند اما زندگی او وقتی تکمیل شد که با نشاط جانش(وثوقی) مادر جذامیان ایران ازدواج کرد. حالا زوجی فداکار و سخاوتمند برای رهایی جماعتی که هیچ چیز در دنیا نداشتند میجنگیدند و از پا نمینشستند. شرط ازدواجشان همین بود که در باباباغی زندگی کنیم و بیست سال از زندگی مشترک شان در فضای یخزده اما انرژی بخش آنجا گذشت. مبین در سال ۱۳۴۱ از بورس تحصیلی سازمان بهداشت جهانی استفاده کرد و برای گذراندن دوره های علمیو عملی جذام به کشورهای اسپانیا، پرتغال، نیجریه و مالی سفر کرد و در بازگشت به تبریز زیبایش رئیس آسایشگاه باباباغی شد. رئیسی که در اصل پدر جذامیان بود و لقمه خورشتش، بدون لقمه چرب جذام داران از گلو رد نمیشد. او در سال ۱۳۶۷ بازنشسته شد اما جداییاش از جذامیان با شیون همراه میشد. پس در ریاست بیمارستان جذامیان باقی ماند تا از نورچشم هایش جدا نشود. هرگاه او را میدیدی، تک و تنها از پنجرهای با چهارچوب یشمیرنگ به محوطهای مینگریست که کودکانش در اوج ناامیدی به افق مینگریستند و از خداوند دو تا مژگان درست و حسابی و کمیرویا میخواستند. مبین در سال ۱۳۷۸ نشان افتخار تبریز را گرفت و پارسال در ششمین روز مهرماهی که تهی از هرگونه مهری بود در حالی که بیش از ۶۰ سال از ۸۸ سالگیاش را در باباباغی خاک کرده بود به پیشگاه نشاط جانش در قبرستان وادی رحمت کوچید. حالا دیگر نپرس که جذامیان باباباغی در سوگ پدرشان با چشم هایی بی پلک چگونه مینگریستند . حالا دیگر از من نپرس.
مکتب طب تبریز اما تنها افتخارش را در مبین خلاصه نکرد. پیش از او چهرههایی چون حاج بابا افشار که نخستین تحصیل کرده ایران در رشته طب و شیمیبریتانیا بود(عهد عباس میرزا) و چهرههایی چون میرزا عبدالحسین خان فیلسوف الدوله، سیدالحکمای تبریزی، ناصر الحکما، پروفسور یحیی عدل نیز از سلسله داران این مکتب بودند. مکتبی که خود نخستین آبله کوبی ایران، نخستین دانشکده پرستاری و مامایی(وابسته به مسیون آمریکایی ها در سال ۱۲۹۵)، نخستین داروخانه با نام دواخانه مرکزی به ریاست حاج میرهادی(پیش از عهد مشروطیت)نخستین کتاب طب با نام تعلیم نامه در زمان عباس میرزا، نخستین جراحی قلب در سال ۱۳۴۱، نخستین بیمارستان در کوچه پستخانه و نخستینهای بسیاری را در کارنامه خود دارد، همه و همه مربوط به پیشینهای ست که ناگریز از پرورش اطبای نیک اندیش است. بگذار همین پزشک اخیر نیز اسمش را نگوید. بگذار حکایت طب کودکانش را وقت نکنم از نوادگان دکتر قریب افسانهای بپرسم که چه طبیبانی را در تبریز پرورش داد.
اما در میان تمام اطّبایی که با ادبیات و شعر سر و کار داشتند شاید نامیترین و دلرحم ترین پزشکان را پیدا کنم و فاتحه ای خطاب به روح شان بخوانم. از پروفسور جواد هیات مدیر مجله «وارلیق»که اولین جراحی قلب باز را در ایران انجام داد و تحریریه مجله اش خود دواخانه ای برای نویسندگان ترک زبان بود. یا اشاره ای به اهالی دیگر حوزه ادب بکنم که با طب سر دلدادگی داشتند. چه محمدحسین بهجت تبریزیاش باشد که خود وقتی برای نخستین بار دفتر و دستک پزشکی به دست گرفت و برای معالجه بیمارش در بهجت آباد شال و کلاه کرد ، آنقدر بالای سر بیمار از دست رفته اش گریست که دختر متوفی ، خود درد خود را رها کرد و التیام سینه او را از خدا خواست. اما پرآوازهتر از شهریارم، «غلا»ی گرانسنگ بود( دکتر غلامحسین ساعدی) که مطباش در جنوبیترین نقطه شهر تهران پناهگاه مادران تهیدست بود و ما حکایتهای بسیاری از زنانی درمانده شنیدهایم که کودک مرگ آلوده در بغل، دوان دوان به مطب او پناه بردهاند و دکتر در حالی که به دواخانه چی محله سپرده بود که پول داروهای بیمارانش را با خود حساب کند، مادر را روانه تهیه دارو میکرد و خود در مطب آنقدر برای شفای جنازه طفل میجنگید که مادر به وقت بازگشت،کودک را زنده میدید. عشق پر حسرت او که چند سال پیش در قبرستان مارالان تبریز دفن شد،تازه بعد از مرگش بود که نامههای«غلا»ی عزیزش را از صندوق خانه درآوردند که دل شاعر ویران کرده بود. حالا که دارم از روی نسخه پزشک بینام تبریزی ذکر خیری از عشق افسانهای «غلا» میکنم، یادم باشد که در دل هر جذامیایرانی، یاد محمدحسین مبین نخواهد مرد.همچنان که در اذهان ورزشکاران ایرانی نام و یاد دکتر اصغر شهابی نیز زنده است که مطبش پاتوق پاشکستگان بیپول و پله بود. این خندههای او بود که هالتریستها و کشتی گیران شکسته دل را التیام میشد نه گچبندیهایش. این سر نخ را از هیات و غلا و شهابی و مبین و این آخری که دیروز در شبکههای مجازی خون به پا کرده است؛ از سخاوتی شادی بخش که شمعاش در جامعه پزشکی مدتی است در آستانه طوفانهای سهمگین بود!