کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۱۱۱۶۸
تاریخ خبر:

یادداشت ابراهیم افشار / كاكا رحمان، سماور رو علم كن

اگر بپرسي شرمگين‌ترين شاعر جهان كيست مي‌گويم عمران. او از چه شرمرو بود؟ شرم، يك موضوع اكتسابي نيست. از روز ازل، شرمروترين شاعر جهان بود. در چشمانش، در راه رفتنش، در تبسم ابدي روي لب‌هايش، حتي در خنكاي صدايش كه به زور مي‌توانستي بشنوي، نشانه‌هاي دلپذيري از شرمرويي رسوب كرده بود كه با خجلي فرق داشت و به گمانم سايه روشني از نجابت بود كه فروتني، خواهرخوانده آن است.
اولين روزهاي رفاقت‌مان در قهوه‌خانه جليل بود. توي پاساژي واقع در حوالي تخت جمشيد - وليعصر بود. قهوه‌خانه‌اي ساكت كه پر از عمله‌هاي خسته و كارگران فصلي بود و روي ديوار كنار سماورش با خطوط كج و معوج يك ماژيك سرمه‌اي نوشته بودند «بحث سياسي ممنوع - حتي شما دوست عزيز!» روزهاي طوسي اوايل دهه 60 را مي‌كپيديم آنجا و هر حرفي مي‌زديم تقريبا در گوشي بود. جوري وزوز مي‌كرديم كه بغل دستي نمي‌شنيد.
شاعران غربتي به بهانه ديده‌بوسي با عمران دائم مي‌آمدند آنجا و عمران ازشان مي‌خواست آخرين شعرهايشان را بخوانند. جليل اخم مي‌كرد و اعلاميه روي ديفال قهوه‌خانه را نشان مي‌داد. عمران به همان تبسمي كه روي لب‌هايش مي‌نشست و از هزار تا فحش بدتر بود مي‌گفت چشم. جليل فكر مي‌كرد هر شعري في‌البداهه مي‌تواند يك بحث خطرناك سياسي باشد، به ويژه اگر طنز باشد كه خانه خراب مي‌كند قهوه‌چي را. روزهاي قهوه‌اي، روزهاي خاكستري، روزهايي كه صدا از هيچ‌كس در نمي‌آمد. عمله‌ها و كارگران فصلي كه بيشترشان هم هم‌ولايتي‌هايمان بودند شعرهاي تركي مي‌خواندند. معمولا هم به طنز و فكاهه و شيرين‌زباني چارپاره‌هايي كه تويش پر از فحش و ايهام بود. تقريبا در گوشي هم مي‌خواندند. مشاعره كه نمي‌شد بگويي؛ وزوز، وزوز، وزوز … غروب كه مي‌رسيد دوباره به خانه‌هايمان مي‌رفتيم. جنگ بود. خاموشاني بود. فانوس بازار بود. روزهايي كه خنده از لب‌ها كوچيده بود. تنهايي بود. تنهايي. تنهايي. تنهايي.
عمله‌ها هر رقم شعري مي‌خواندند عمران تشويق‌شان مي‌كرد. چوخ گوزل! چوخ گوزل! حتي اگر وزن و ريتم و موسيقي و محتوا هم نداشت، لاكردار اين چوخ گوزل از زبانش نمي‌افتاد.
هر وقت دو سه تايي مي‌شديم تونل مي‌زد به خاطرات پرويز شاپور، مخصوصا بيژن كه رفته بود و تنهايش گذاشته بود. هر وقت دو سه تايي مي‌شديم حكايت مراغه و جواديه گل مي‌انداخت. او شرمروترين شاعر جهان بود. با آن كيف چرمي كارمندي كه مي‌زد به زير بغلش و هزار رقم با شاعران چريك كه از سبيل‌هايشان خون مي‌چكيد و شاعران روشنفكر كه از ژوليدگي‌شان مرگ مي‌چكيد، فرق داشت. قهوه‌خانه جليل تنها به درد آن مي‌خورد كه خفه خون بگيري و چاي‌هاي اسپلقوم جليل را ببندي به نافت و بروي به خانه‌ت. به خانه‌اي كه در آن، جز اندوهگردي و تنهايي و موشك باران نبود. به خانه‌اي كه در آن هرگاه روشنفكران چپ مي‌آمدند از اينكه كاريكلماتورهاي پرويز شاپور را مي‌خواني مسخره‌‌ات مي‌كردند. فقط بايد هولدرلين و لوركا مي‌خواندي، آن هم به زبان اصلي!… روشنفكر، كسي بود كه كار و بار و زن و زار و زندگي را ول كند و برود توي روستاهاي نهاوند (مثلا) عملگي كند كه كارگر جماعت را روشن كند. كارگر جماعت اما تروتسكي مي‌خواست چه كار؟ او فقط نان گرم مي‌خواست و عشقي نجيب كه در سايه‌اش غنودن آغاز كند.

کدخبر: ۱۱۱۶۸
تاریخ خبر:
ارسال نظر
 
  • shaahin

    استاد افشار زنده باشی