ستون فقرات| سوپراستار کابوسها
روزنامه هفتصبح ،آنالی اکبری |هفتهای یکبار، دوشنبه یا سه شنبه، درست وقتی که چشمهایم گرم میشد و نزدیک بود در چاله خواب بعد از ظهر بیفتم زنگ میزد. هفتهای یکبار حس میکردم بدبختترین آدم زمینم و با حالتی شبیه به ناراضیترین موجود دنیا از جا بلند میشدم و میدیدم باز مثل همیشه صورتش را از جلوی دوربین کنار برده و فقط میشود کوچه خالی را دید. کمی لفتش میدادم و وقتی دوباره زنگ را به صدا در میآورد، در حالی که زیرلب فحش میدادم در را باز میکردم و چند ثانیه بعد مثل گلولهای آتش از آسانسور بیرون میپرید، نفس نفس زنان چیزی شبیه به سلام میگفت و یکراست میرفت سر یخچال. چرا همیشه عرق کرده و نفس نفس زنان بود؟
هفتهای یکبار خودش را با روزنامه دیروز باد میزد، آب خنک میخورد و شروع میکرد به تعریف کردن خواب عجیب آن هفتهاش. گاهی یک خواب و گاهی بیشتر. آخر هر جملهای چشمهایش را گشاد میکرد و میپرسید «عجیب نیست؟» با لحنی که کمترین میزان اشتیاق ازش چکه میکرد جواب می دادم «آها» و او هیچ وقت متوجه طعنه آمیز بودن این «آها» نمیشد و باز ادامه میداد و باز از آدمهای نقاب بر صورت و حمله اسبهای وحشی به مدرسه دوران بچگیاش تعریف میکرد و خودش به هیجان میآمد و خودش مو بر تنش سیخ میشد و خودش توی فکر فرو میرفت و خودش میپرسید «ولی خاله لیلا اون جا چی کار میکرد؟»
خاله لیلا را هرگز ندیده بودم ولی خوب می دانستم خاله مادرش بوده که بهترین آبگوشت بزباشهای شهر را میپخته و اسکناسهای لوله کردهاش را توی جوراب میگذاشته و عاشق آلن دلون بوده و حالا سالهاست که توی قطعه نمیدانم چند بهشت زهرا خوابیده و بچههایش سالی یکبار دم عید میروند آبی روی قبرش میریزند و فاتحه نخوانده تسلیم «بریم بریم»های بچههایشان میشوند. خاله لیلا را مثل خیلی های دیگر ندیده میشناختم. از خوابهای چرندی که هفتهای یکبار محکوم به شنیدنشان بودم. خیلی وقتها به حرفهایش گوش نمیکردم و فقط زل میزدم به دهانش. به دندانهایی که نیاز به روکش داشتند، به دماغی پر از جوشهای ریز سر سیاه، به چشمهایش که پر بود از هیجان و دلواپسی. گاهی هم به دستهایش نگاه میکردم. به انگشتهای کشیده حلقه شده دور لیوان آب و به این فکر میکردم که چرا آدم ها فکر می کنند خوابهای چرتشان برای دیگران اهمیتی دارد و چرا همیشه دوست دارند راجع به آنها حرف بزنند. مگر فیلم سینمایی است که نیاز به تحلیل و نقد داشته باشد. هفته پیش بعد از سر کشیدن یک لیوان آب تگری و پاک کردن عرق پیشانیاش گفت دیشب خواب مرا دیده. خواب دیده بمبی توی حیاط
ترکیده، من از بالای درخت کاج پایین افتاده و مردهام. گفت انگار خانه آرسینه اینها بود. آرسینه دوست ارمنی دوران دبستانش را میگفت. بعد فکر کرد و گفت «نه، حیاط آنها کاج نداشت» اولین باری بود که خوابهای بی سر و تهاش کمی برایم جالب شده بود. لبخندم را که دیده بود، سر تکان داده و گفته بود «عمرت دراز شد دختر» داشتم فکر میکردم چرا باید عمر من دست او و خانه آرسینه اینها و بمب منفجر شده توی حیاط و درخت کاج خوابهایش باشد. لبخندم تبدیل به خندهای بلند شد و او به وحشت افتاد. فشار انگشتهایش را دور لیوان آب بیشتر کرد و با دلواپسی گفت «باید صدقه بدم» کیفش را برداشت و بدون گفتن چیزی شبیه به خداحافظ از خانه بیرون رفت.
----
* توجه : این مطلب در روزنامه هفت صبح ۲۹ خرداد ۱۳۹۸ منتشر شده و بازنشر آن بدون موافقت روزنامه مشمول قانون کپیرایت میباشد و با پیگیری قانونی مواجه خواهد شد.قانونی مواجه خواهد شد.